سپید مشق



یک عاشقانه آرام رو خیلی هامون خوندیم و دوستش داشتیم.

مردی در تبعید ابدی ،بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم ، ابن مشغله و ابوالمشاغل ، چهل نامهٔ کوتاه به همسرم و با سرودخوان جنگ، در خطهٔ نام و ننگ رو هم .

نادر ابراهیمی از همون یک عاشقانه ی آرام شد یکی از نویسندگان محبوب من . کتابهایی ازش رو خوندم و خوندم و لذت بردم تا رسیدم به یه اسم :

سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد

شنیدم درباره ی امام خمینیه (به قول نادر ابراهیمی مردی که بی پروایی شگفت انگیز را در جوار تفکر متعالی ، قدرت پیش بینی حوادث، عشق پاک ، شعر لطیف ، عرفان ناب، سرسختی و یک دندگی ، فلسفه ی دو جهانی، سازش ناپذیری خدشه ناپذیر ، استحکام مغلوب کننده ، ملایمت عاطفی و توکل خیال انگیز در اختیار داشت )

و فکر کردم لابد نادر ابراهیمی سه بار با امام ملاقات داشته و از اون دیدارها نوشته . سالها پی پیدا کردنش بودم . گفته میشد که سه جلده و من منتطر بودم هر سه رو یه جا بگیرم و بخونم اما .

اما فهمیدم از جلد سوم هیچ خبری نیست . پس من به همان دو جلد اکتفا کردم و اردیبهشت 97 از نمایشگاه کتاب چاپ نهمشون رو از انتشارات سوره مهر خریدم . همینطور تو کتابخونه جلوی چشمام بودن و نمیشد برم سراغشون . مسائلی پیش اومد که یا خوندن کتابهایی که خریده بودم ممکن نشد و یا نوشتن درباره شون .

‫سه دیدار نادر ابراهیمی‬‎

سه دیدار

با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد

جلد اول: رجعت به ریشه ها

‫سه دیدار نادر ابراهیمی‬‎

جلد دوم: در میانه ی میدان

کتاب به سه بخش کلی تقسیم میشه که چون تار و پود یکی درمیان قرار گرفته اند  . یک بخش درباره ی زندگی امام خمینی و بخش دیگه درباره ی پیری که از دریا بیرون میاد و به سوی کلبه ی راوی میره. راوی که مراد خودش رو پیدا می کنه از پیِ پیر راه می افته و در راه کسان دیگه ای بهشون اضافه میشن و در راه، پیر به سوالات و شبهات خداشناسی جمع جواب میده . و بخشی هم به ملاقات های امام با مدرس و کاشانی و .

دیدار اول:

کتاب با بیرون آمدن مردی از دریا آغاز می شود . مرد وارد کلبه ی راوی میشود و به او که از پنجره ی کلبه اش دریا را تماشا می کرد می گوید:

مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان می نگرند دوست نمی دارم.

راوی ،نخستین مرید مرد میشود. مردی که

در عصر تازگی های بیهوده ،چنته اش از کلام تازه یکسره خالی ست . چرا که جملگیِ تازگی های نابِ به کار آمدنیِ رستگارکننده ، در گذشته ها جا مانده است .

در طی این سفر افرادی با سوالها و شبهاتی بسیار به جمع اضافه می شوند :

انکار محض خدا - اراده و اختیار -اعتراض به خدا -

شما انکارگران دائما به خود حق می دهید که مصلحت خدا را تشخیص بدهید و بگویید که خدا حق بود که چنین می کرد و چنین نمی کرد چنین می آفرید و چنین نمی آفرید چنین کند و چنین نکند اما زمانی که ما از مصلحت خدا سخن می گوییم سخت دلگیر می شوید و ناله سر می دهید که شما هر جا درمانده می شوید به مصلحت خدا حواله می دهید .

اگر خدایی باشد _ آن گونه که ما معتقدیم که هست و ما معتقدیم که مطلق دانایی است و مطلق خیرخواهی _ خوب چرا چنین خدایی نباید مطلق مصلحت اندیشی هم باشد؟ و اگر می پذیرید که باشد چرا این همه از مصلحت اندیشی های او _ که ما را دلگرم و امیدوار و آرام می کند_ شکایت می کنید؟

و پاسخ به این پرسش قدیمی که آیا به راستی اعتقاد به دین همان اعتقاد به خداوندگار است و لاجرم هر مؤمنی را دینی درست باید ، با انواع مراسم و آداب آن دین؟

حرف متولیان دین و متولی نمایان و وم هماهنگی و همصدایی و هم امیدی دینداران . بحث دین فردی و جمعی که "دین آداب تفکر جمعی ست".

اگر تک تک آدمها بخواهند خدایشان را در تنهایی خویش بخواهند و به این خواستن مؤمن باشند ، ما جهانی خواهیم داشت که جملگی آدم ها در آن غریب اند ، و در این غربت ، هیچ امیدی به وصل جمعی نیست . چرا که رسیدن، ماحصل حرکتی است گروهی _ هر چند که هر حرکت گروهی ، ناگزیر ، سرگروهی می خواهد . حالیا از حال تا همیشه به خاطر داشته باشید که شیطان آن زورگرای استبدادپرستِ شرطلبِ توزیع کننده ی فساد و تباهی ، انسان های تنها را آسان تر از انسان های در جمع می تواند بفریبد ، جذب خویش کند ، به اجرای نیات خود وادارد و به نابودی بکشاند.

انسان تنها حتی اگر مؤمن و خداترس باشد ، وسوسه پذیر است و دمادم در مخاطره ی سقوط .

دیدار دوم:

صاحبه بانو از صدر اتاق بانگ برداشت : روح الله!

روح الله به اطاعت دوان آمد _ بغض کرده ، تلخ روی و اخم آلود.

_ باز چه شده برادرزاده؟

_عمه جان! عبدالله به جواد زور می گوید .

_ جواد زور نشنود برادرزاده! این که کاری ندارد .

_ نمی شود. عبدالله جواد را می زند . بد میزند .

قصه از همیم جا شروع میشه . ظلم خانزاده ای به پسر رعیت .و عمه به روحی میگه: بالاخره یک روز باید امتحان کنی . نه؟ یک روز باید از جواد که لاغر است و ضعیف دفاع کنی . نباید؟

روحی 9ساله میره سراغ عبدالله .

روحی کوچکی که یتیمی به او آموخته بود چندان که باید و دل می طلبد کودکی نکند .

روحی کوچکی که پدر ندیده بود ولی مغز کوچکش را سوالی بزرگ پر کرده بود . گلوله مغز پدرش را نشانه رفته بود یا قلبش را ! پدری که خان بود و خصلت خانی نداشت . از تبار عالمان دین بود و امام جماعت و سنگ صبور و پناه مردمش و اهل تفنگ و دادستانی.

قصه به گذشته های دور می رود به سید حسین نیشابوری ، مجتهد و امام جمعه روستای سیدآباد یا صیدآباد که در نیشابور مقام و منزلتی داشت  و عزت و احترامی . سید حسین با حاکم فاسد نیشابور در می افتد و مدتها در خراسان آوارگی می کشد و بعد به دعوت یک بازرگان مسلمان مقیم هندوستان مهاجرت می کند به شهر لک ناهو یا لَک نَهو در کشمیر هند و میشود سیدحسین لک ناهویی و میشود تاجر و امام جماعت . از سیدحسین جز ثروت کلان و نام نیک ،پسری می ماند به نام دین علی شاه یا سید دین علی که راه پدر رفته و بعدها شبی به خنجر بی دینان تکه پاره و شهید میشود .  از دین علی شاه پسری می ماند احمد نام ، حجت الحق سید احمد .

تاجری ایرانی به اسم یوسف خان کمره یی به هندوستان می رود و مجذوب صدای اذان ملای جوان شاعر میشود. او یاد وطن را در سیداحمد بیدار میکند . یوسف خان سید احمد را به نجف و کربلا میبرد و سپس به خمین .

در خمین سید احمد عاشق خواهر یوسف خان میشود ، چه خاطرخواهی غریبی.

آخر ملای سربه راه اهل عبادت که هر روز برای بانویش یک شاخه گل محمدی نمی برد . می برد؟ ملا که برای بانویش انگشتر طلا نمی خرد . می خرد؟ ملا که رنگ پارچه ی پیراهن بانویش را پسند نمی کند . می کند؟.

آقا! ملای مؤمن خداترس ، وقت وضو گرفتن _ که فقط باید به فکر خدا باشد _ که نمی آید با صدای بلند بپرسد : خانم خانم ها ! وضویت را گرفته یی؟ و وقت نماز که نمی پرسد : خانم خانم ها ! نمازت را خوانده ای؟ و وقت قرآن خواندن که ابتدا نمی رود سر وقت همسرش تا بپرسد: خانم خانم ها! با من یک سوره نمی خوانی؟ و وقت انداختن عبا بر دوش ، نمی چرخد و نمی گوید : خانم خانم ها! عبایم مرتب است؟ خودم روبه راهم؟ این عطر که زده ام عطر خوش بویی است؟

حکایت غریبِ دوست داشتنی که عوام زیرلب به آن "عشق" می گفتند .

پسر سیداحمد ، سید مصطفی بود . پیشنماز و مجتهد و دستگیر دردمندان بود و با ثروت و مکنت و تفنگ و مرید . سید احمد سه پسر داشت مرتضی ، نورالدین و روح الله

و صاحبه بانو شیرزن خمین و مربی زندگی روحی، بعد از از دست دادن همسرش به خانه ی سیدمصطفی آمده بود .

بعد از شهادت سیدمصطفی به توطئه ی خانی و تفنگ اوباش ،همین عمه ی عالمه به خونخواهی برادر قشون کشی میکنه و قاتلان برادر رو به نکبت و فلاکت و چوبه ی دار گرفتار.

قصه ی دره ی گُل زرد و درخت سیبی که عبادتگاه روحیِ کوچک بودند .

و معلمان و ملاهایی که حوصله ی سوالهای بزرگ روحی کوچک را نداشتند و نگرانی مادر و خواهران و برادران برای روحی کوچکی که چون کودکان کودکی نمی کند .

قصه ی ازدواج روحی و سردرد دائمش برای درگیر شدن با ظلم و شقاوت و رذالت و کفر

و جمله ای به یادماندنی :

من بر خلاف گروهی از ملایان امروز ، که ناوابستگی به وطن را اوج اسلام خواهی می دانند ، این وطن را دوست دارم. و بر این اعتقادم که "ایران آرزوی اسلام است " و اسلام اگر برای کشت و کار نیاز به زمین خوبی دارد آن زمین خوب اینجاست . ایران سرزمین اسلام است و ملت ایران ، مسئول اسلام است . . خاکی بهتر از ایران، برای باروری ایمان ، خداوند مصلحت ندیده است که موجود باشد ." ایران برای من ، یک موجود الهی ست که بر بال فرشتگان نشسته است " و اراده ی خداوند بر این قرار گرفته که این مملکت پرچم دار اسلام ناب محمدی باشد .

ملاقات امام با شاه به عنوان نماینده ی آیت الله بروجردی و اعتراض شاه به حاج آقا روح الله که :

رسم است که همه ی مردم ایران با هر مقام و منزلتی بنا به سنت ، مرا " اعلی حضرت" بنامند . شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟

_ در نظر ما طلاب حقیر حوزه های علمیه ،"محضر اعلا" تنها و تنها ، محضر ذات حق تبارک و تعالی است .

نقل عطر ملایم و یقه ی پیراهن وصله خورده اش که عین برف سپید بود .

قصه سال سیاه مصیبت و اشک . سال ولگردی وبا در تمامی کوچه باغ های خمین و بخش های بزرگی از سرزمین سراسر درد ایران . سال رفتن عمه صاحبه و جوانترین خواهر روح الله. سال رفتن مادر .

و بقیه ی ماجرای "آقا" تا 16 آذر و انتخابات فرمایشی و نوفل لوشاتو و درخت سیبش و هواپیما و نماز و جنگ که به سرعت روایت می شود و .

بزرگ ترین اجتماعی که از آغاز پیدایی انسان تا این زمان پدید آمده ، بر مرده ی این بزرگ ، نماز می گزارند : اشهد ان لا اله الا الله .

اینجا دریایی است انگار بی کناره؛ دریایی که تنها قایقِ آن که بر سر دست امواج انسانی می رود ، هم اوست .

دیدار دوم خیلی زیبا، روان ، شیرین و لطیف روایت شده . قصه گویی نادر ابراهیمی تو دیدار دوم و سوم بیشتر خودش رو نشون میده.

دیدار سوم:

دیدار با آیت الله مدرس و نقل چرایی مخالفتش با جمهوری رضاخانی و دفاع از سلطنت قاجاری ! و قول مدرس که:

من از بد حادثه ی شوم ظهور رضاخان بود که پناهگاه قاجاریان شدم . در جهنم مارهایی هست که انسان از خوف آنها به اژدها پناه می برد . آیا می دانید ؟

این راز زندگی خوف انگیز زندگی سرشار از عذاب و آوارگی آقای مدرس بود.

آقای مدرس قاجاریان را نمی خواست اما در یک آنِ تاریخی مبان بسیار بد و بسیار بسیار بد ناگزیر به انتخاب بود . چرا که اعتقاد داشت تغییر در نظام سلطنتی قاجاری آن زمان معنایش اخلال در مبانی ایمانی و قومی ایرانیان است .

روح الله جوان بیست و دو ساله تو اون سرمای کشنده ی تهران قبا به خود می پیچید و به خانه ی بدون کلون مدرس پنجاه و شش ساله می رفت زمانی که رضاخان جنگ رو با مدرس علنی کرده بود . روح الله جوان می رفت تا آنچه فکر می کرد درسته رو به مدرسی که مشتاق دیدار ملای جوان بود بگه .

بعدها ملاقاتهای روح الله جوان با آیت الله کاشانی در پامنار. " نگذارید آقای مصدق شما را بازی بدهد "

قصه ی پر غصه ی آیت الله کاشانی و دشمنی انگلیسی ها با او . و قصه ی فرو رفتن مصدق در بهت ساده لوحی خویش و شکستش .

دیدار سوم که با ملاقات های امام با مدرس و گفتگوهاشون شروع میشه برای من خیلی جذاب بود . قصه ی مدرس و رضاخان و مصدق و آیت الله کاشانی خیلی تفکر و تأمل برانگیزه .

***

پ ن: به نظرم میشه از دیدار اول فاکتور گرفت و از خوندن دیدار دوم و سوم لذت بیشتری برد . به شخصه دیدار اول رو خیلی دوست نداشتم و به نظرم خیلی با دو بخش دیگه جفت و جور نبود .


مدرسه ها تموم شد

تموم شد و باهاش بزرگترین مشغولیت و دل مشغولی و ذهن مشغولیم تموم شد .

رفتم ایستادم جلوی کتابخونه ام و نگاه کردم به کتابهایی که نخوندم و کتابهایی که خوندم و چیزی درباره شون ننوشتم .

خیلی وقت پیش (دقیقا جمعه 15 دی 96)اتفاق خوبی باعث شد که یواش یواش از سپید مشق دور بشم . اینقدر دور که بعدش دیگه نمیدونستم از چی توش بنویسم .

اتفاق خوب، اما من رو قال گذاشت . قال که نه ! اینقدر قدمهاش کُند بود که به پای حوصله ی من نرسید و من خسته شدم . خسته و از اینجا رونده از اونجا مونده . گفتم چند وقتی بهش فرصت بدم خودش رو بهم برسونه . بگذریم .

تو این مدت که ننوشتم و یا سُک سُکی کردم به نشانه ی بودن و رفتم ، خیلی اتفاقا افتاد خوب و بد و بیشترش بد .

فوت پدربزرگ بعد از دوسال زجر کشیدن اولیش بود و بزرگترینش مریضی بابا!

مریضی ای که حال همه مون رو گرفته و زندگی رو زهر . بابای ورزشکاری که تنهایی میرفت دربند و از شیرپلا و آبشار دوقلو و نمیدونم کجاها برامون تعریف می کرد حالا افتاده رو تخت و به زور چند قدم تا سرویس بهداشتی میره . نمازاشو نمیدونم و نمیدونید چطوری میخونه ! . صداش در نمیاد بابایی که اونهمه حرف برا زدن داشت .هــــــــــــــــــــــــــــــــــی! بد روزگاریه .

به زور و مسخره بازی و خنده های الکی چند لقمه میذارم و میذاریم تو دهنش . تند تند تب میکنه و تند تند پاشویه اش می کنیم . شده اندازه ی یه گنجشک . روی تخت گم میشه اینقدر ضعیف و لاغر شده .

و من باید قوی باشم و برای قوی بودن فعلا باید ادای با روحیه ها رو دربیارم .

با این اوضاع حال و حوصله ی هیچ کاری ندارم بنابراین باز پناه آوردم به این لپ تاپ و کتاب و نوشتن ؛ بلکه کمی از این فضا جدا بشم .

می نویسم اما نمیدونم تا کی ؟ چند وقت به چند وقت؟ از چی؟ نمیدونم !

و شاید تنها حرفم همین کتابهایی باشند که سرم رو گرم می کنند و باهام حرف می زنن!

خدا رو چه دیدی شاید روزهای خوب و خبرهای خوش در راه باشند .

Image result for ‫مرا امید وصال تو زنده می‌دارد‬‎

راستی . سلام


غریب قریب

اولین چیزی که جذبم کرد همین اسم بود . غریب قریب و اینکه موضوعش امام رضای جااااانه!

دومین جاذبه ی کتاب طراحی جلد قشنگشه . کار آقای مجید زارع !

جلد سه بعدی و ترکیب رنگ قشنگ ! ترکیب مقوا و چرم!

غریب قریب - نوشته ی سعید تشکری انتشارات کتابستان معرفت قم

اما داستان غریب قریب !

داستان ساخته شدن حرم امام رضا در دوره های تاریخی مختلف. داستان دشمنی ها و دوستی ها با صاحب حرم و حرمش . داستان ویرانگران و آباد کننده های آن . داستان کسانی که نسل اندر نسل عاشق به دنیا آمده اند و روزگارشان را با کاشی کاری و خطاطی و خدمت به این آستان خوش کرده اند و داستان کسانی که به قهر آمدند و نمک گیر شدند .  داستان ساخته شدن حرم در دوره ی نوغانیان، سامانیان، غزنویان، سلجوقیان، خوارزمشاهیان، چنگیزی‌ها، ایلخانان، تیموریان، صفویان، افشاریان و قاجار

بخش یکم سرای حبیب

خلاصه ای از زندگی امام رضا از حرکت از مدینه تا شهادت از زبان خود حضرت

اینجایم؛ به تماشا، به وداع با دیارم، دیار پدرم و پدرانش. و مادری که خواست کسی نداند مدفنش کجاست؛ زهرای مرضیه، بانوی دو عالم. حرم جدم و مسجد النبی را دیگر نخواهم دید و بقیع را. 
بی‌رضایت، رضا را به سفر می‌برند. مردمم را دوست دارم، همان گونه که آنها مرا. برایم مهربانند. نه در این دیار که در همه بلاد مسلمین، مردم به من مهربانند. اما آنان که مرا به مرو خواسته، نه به مهر، که به جبر مرا می‌برد، به ولایت.
و من از شهرم، کوچه هایش، یادگارانی که در این خاک خفته‌اند و از دلبستگی‌هایم جدا می‌شوم. پیکی برای بردن من به خراسان آمده است. مدینه! شهر پیامبر خدا، وداع. »

2- نوغانیان

داستان رسول رنگرز که به وصیت پدر با کاروانی همراه می شود تا ارث پدر را از شمال ایران به توس برساند . رسول عاشق دختر نوغانی می شود .

اما نوغانی ها جز به نوغانی آنهم به مهری سنگین که در دم ستانده میشود دختر نمی دهند .

رسول بقعه ی امام را سفید می کند . بقعه ای که هارونیه خوانده می شود و .

3- سامانیان

داستان عبدالرزاق و خواب ن سبزپوشی را می بیند که از او اذن ورود و ماندن در سناباد می خواهند .  عبدالرزاق از جانب سامانیان والی توس می شود . رکن الدین دیلمی سکه ها و هدایایی برای او می فرستد تا محبت و ارادتش را به امام آشکار کند. نام بقعه را از هارونیه به مشهدالرضا تغییر می دهد . داستان آمدن ابن حوقل مورخ مشهور به توس و جمع کردن هنرمندان و شاعران و معماران و کاتبان و .

4- غزنوی ها

داستان گرفتار شدن سلطان محمود غزنوی در طوفان و رفتنش به بقعه ی امام و خواب او درباره ی ویران شدن حرم توسط پدرش سبکتکین . ماجرای پیرزنی که داستان حمله ی سبکتکین و ممنوعیت زیارت را به یاد دارد . خواب محمود از غضب پیامبر و اشاره اش به ویرانی حرم حضرت رضا علیه السلام و دستور بازسازی حرم و ساخت مسجد و کاروانسرا

5- سلجوقی ها

بیماری لاعلاج پسر سلطان سنجر و ساخت شکارگاه برای او . داستان انوشیروان زرتشتی تاجر اصفهانی و بیماری برصش و وقف اسب برای حرم امام

شفای پسر سلطان سنجر . ماجرای دستور لعن خاندان پیامبر در منابر و ممنوعیت زیارت توسط عبدالملک وزیر طغرل بیگ سلجوقی و ابوطاهر قمی وزیر سلطان سنجر و بازسازی حرم

6- خوارزمشاهی ها

قصه ی ظلم سلطان محمد خوارزمشاه از زبان هنرمندان . قصه دستور محمد خوارزمشاه به بازسازی حرم و قتل عام مردم نیشابور به جرم نبودن اسم ابوبکر در میان آنها . و شکستش از چنگیز و گریزش از بلخ تا نیشابور و مشهدالرضا و ویرانی شهرهایی که سلطان محمد خوارزمشاه به آنها می گریخت توسط لشگر چنگیز که در پی اش بودند .

7- چنگیزی ها

داستان سید یوسف و پسرخوانده اش سید علی . معصومه سادات و فاطمه و مهیار و مسلم . حمله ی چنگیزیان به توس . نجات فاطمه از دست مغولان و مرگ سید علی . داستان انگشتر عقیق و نشان مِهر رضا که تا آخر کتاب دست به دست و نسل به نسل خواهد گشت .

کشته شدن داماد چنگیز در نیشابور و حمله ی دختر چنگیز به نیشابور و توس و اسارت فاطمه و رفتن به قراقروم چین و مرگ همه ی خانواده به جز مسلم .

قصه ی عزیز شدن فاطمه نزد ملکه ترکیناخاتون و دستور بازسازی حرم و پس گرفتن انگشتر عقیق از گرکوز مغول و سپردن به مسلم .

8- ایلخانان

آمدن هلاکو برای فتح ایران و ماجرای برج دوازده دریچه ی زادک توس و انتخاب خواجه نصیر توسی به وزارت توسط هلاکو

قصه ی مسلمان شدن غازان خان کنار حرم . بازسازی بیشتر حرم به دستور غازان خان . قصه ی اولین شیعه از خاندان چنگیز صد سال بعد از او ، الجایتو، سلطان محمدخدابنده و رسمی شدن مذهب تشیع در ایران

9- تیموری ها

ماجرای زیارت غیاث الدین و همسر بیمار و دختر نوجوانش گوهرشاد . قصه ی لقمه ی نان و ماست نذری پیرزنی در مشهد و نذر گوهرشاد برای ساختن خانه ای کنار بقعه . نذر بودن و آمدنش بارها و بارها پیش امام. داستان تیراندازی و سوارکاری گوهرشاد نوجوان در سمرقند در حضور تیمور .بازدید از مسجد سمرقند . قتل عام مردم توس توسط میرانشاه پسر تیمور .

داستان ازدواج گوهرشاد و شاهرخ پسر تیمور و ماجراهای گوهرشاد با تیموریان . حمله ی تیمور به شیراز و بخشیدن هنرمندان و بردن قوام الین هنرمند شیرازی و چندین نفر از هنرمندان به سمرقند. مرگ تیمور در سرمای چین  و ساخت مقبره ی تیمور توسط قوام الدین در سمرقند . جنگ قدرت بعد از تیمور .داستان سفرگوهرشاد برای ادای نذر و ساخت مسجد کنار بارگاه امام رضا .

قصه ی ساخته شدن مسجد پیرزن . مسجدی در حیاط و صحن مسجد گوهرشاد . پیرزنی که حاضر به فروش خانه اش برای ساخت مسجد گوهرشاد نمی شد .

ماجرای اسم گوهرشاد برای مسجد و ناراحتی شاهرخ و خوابیدن کار ساخت و ساز . و ناراحتی قوام الدین از همسرش و بقیه و رفتنش به هرات . بازگشت قوام الدین و ساخت مسجد گوهرشاد ، ساخت مدرسه ی پریزاد توسط ندیمه ی گوهرشاد. ساخت ایوان علیشیر و آوردن آب چشمه ی گیلاس از رادکان به حرم و .

10- صفوی ها

حمله ی شیبک خان ازبک به خراسان و منع زیارت ن و ممنوعیت خواندن قرآن در حرم و غارت حرم و ممانعت از بازسازی آن

آمد و رفت شاه اسماعیل و بعدها شاه طهماسب صفوی به حرم و حمله های متعدد شیبک خان به مشهد در نبود شاه صفوی درمشهد . شکست شیبک خان ازبک از شاه طهماسب . ساخت صحن در گرداگرد حرم و مطلّا کردن گنبد امام رضا

قصه ی ضعف حکومت صفوی و حمله ی عبدالمومن ازبک به مشهد و غارت و کشتار مردم حتی در حرم وقتی شاه عباس اسیر قزلباشها بود.

آمدن شاه عباس و شیخ بهایی به مشهد و دستور بازسازی حرم . دستور شاه عباس به بازگرداندن ده برابری هر آنچه در ده سال گذشته از حرم کم شده . مطلّا کردن ساقه های گنبد و نصب کتیبه های آشنای آن و قصه ی کتیبه ی شیخ بهایی که امام اجازه ی نصب آن را نداد و .

11- افشاری ها

قصه ی ورود نادرشاه افشار به مشهد . پیروزی نادر بر افغان ها . انتقام نادر از افغانهایی که از هرات به مشهد حمله کرده و اهالی را قتل عام کرده بودند .صفه و ایوان علیشیر به دستور نادرشاه طلایی می شود و میشود ایوان طلا .

داستان بی بی مریم که شوهرش توسط افغان ها کشته شده و پسرش اسماعیل . اسماعیلی که وارد سپاه نادر شده و در موقعیتی جان نادر را نجات می دهد و از شاه افشار هم وزن خودش طلا گرفت و با آن سقاخانه ی حرم را طلا کرد و شد سقاخونه ی اسمال طلا

داستان کور شدن پسر نادر و داستان زندگی شاهرخ که به جرم بودن از تبار نادر کور شده بود و نذر شاهرخ برای رهایی اش و ساخت ضریح فولادی مرصع و .

12- قاجاری ها

داستان ورود آقامحمدخان به مشهد و ریختن سرب داغ بر سر شاهرخ نوه ی نادر. کور کردن و بریدن زبان پسر ظالم شاهرخ به انتقام کشته شدن جدشان فتحعلی خان

داستان فریزر عکاس انگلیسی و مسلمان شدنش به عشق ورود به داخل حرم .

قصه ی پر غصه ی شکستهای متوالی شاه قاجار از روسها و جدا شدن سرزمینهای شمالی ایران و ننگنامه های ترکمانچای و گلستان .

داستان مرگ مشکوک عباس میرزا و پزشک انگلیسی اش کوماک و دفن او در ورودی مسجد گوهرشاد .

قصه ی کندن طلاکوب های درب پایین پای ضریح و غارت جواهرات و قندیلهای حرم به دستور سالار خان پسر دایی محمدشاه و حاکم مشهد .

مجازات سالار توسط حسام السلطنه و برگرداندن طلاها و دستور ناصرالدین شاه به بازسازی

داستان محمدصادق میرزا کاشی کار حرم و سفر اجباری اش به تهران و دربار ناصرالدین شاه و فلک شدنش و دستور ناصرالدین شاه به او برای انجام دادن کاری کارستان و بی سابقه در حرم تا خاطره ی رفتار اجدادش به فراموشی سپرده شود. داستان آیینه کاری حرم و خواب محمدصادق میرزا

اهدای چلچراغ مفرغی هدیه ی مسیو ناتال فرانسوی به ناصرالدین شاه به حرم توسط شاه قاجار . نصب ساعت در زمان مظفرالدن شاه مقابل ایوان نقاره خانه و .

.

.

.

و حیف که همین جا کتاب و قصه هایش تمام می شود .

پ ن: با همه ی زیبایی کتاب ، انتظارم بیشتر از این بود


بعد ازقطع تلگرام دیگه نصبش نکردم . بنابراین متاسفانه نمیتونم از طریق تلگرام جواب دوستان رو بدم .

از طرف دیگه خیلی هم به وبلاگ سر نمیزنم و شرمنده ی دوستانی میشم که درباره ی پاورها سوال دارن. بنابراین در اولین فرصتی که به دست بیارم و پیکوفایل بازی درنیاره ، رمز پاورها رو برمیدارم تا قابل استفاده برای همه ی دوستان بشه .

وقف امام رضای جااااااان به امید کرمش نذر نگاهش

و دیگه اینکه احتمالا نتونم پاور بقیه ی نشانه ها رو بسازم !ناراحت تا وقتی که انشاءالله به دعای دوستان و لطف امام رضاااااای جاااااااانم اوضاع بهتر بشه

http://cdn-tehran.wisgoon.com/dlir-s3/1053500x500_1483213364659182.jpg

میشه برام دعا کنید ؟


اول مرداد، عصر ، راه آهن تهران ، مقصد مشهد الرضا

امید، نا امیدی ، خوشحالی ، غم

ملغمه ای از چیزهای متناقض

حرف آخر . "تمام"

و در نهایت اشک . اشک . اشک

قطار . اشک

حرم . اشک

شکستن دل ، خرد شدن غرور ، سوختن جگر . درماندگی!

امتحان ، سخت . شک . اشک . شک . اشک اشک اشک

چشمم چشمه ای که انگار قصد خشکیدن نداره!

پناه گرفتن در آغوشِ مهربان مهربانترین . خودم رو به تو می سپارم . هر طور صلاح میدونی آرومم کن . به خیر بگذرون . توان بلند شدن دوباره رو ندارم . دستم رو بگیر . از اسب افتادم نذار از اصل بیفتم !

گذشت . چه گذشتنی .

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود!

ظهر ، روزنه ی امید .

و بقیه ی سفر به یُمن همان روزنه ، قابل تحمل !

عید میلاد امام رضای جان ! . باز هم آقا جان منت رو سرم گذاشتند و راه دادندم به بهشت! هر چند این بار همه چیز پشت پرده ای از اشک پیدا و پنهان بود!

"روی تو به هر دیده که بینند نت "

و بازگشت!

گویا آب رفته به جوی برگشته . اما نه . فقط امیدِ برگشت ،برگشته و هنوز راه بسیاره تا برگشتن کامل آب رفته به جوی تا برگشتن خنده های همیشگی به لب تا قرار یافتن دل .

همین بازگشت همین امید اندک هم قلبم رو آروم می کنه .

چشم امیدم به دست کرم صاحبخونه ایه که چند روز مهمونش بودم . صاحبخونه ای که غیر از خودش و حرم قشنگش کسی و جایی رو ندارم !

.

.

.

مرا هــــــــــــــــــــــــــــــــــــزار امید است و

هر هزار تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویی

در طلب شاخه ای مهر گیاه آمدم

پ ن: هر روز گره ی تازه تر می افته به کارم ، هر روز مجهولات معادله ای که باید حل کنم بیشتر و بیشتر میشه و هر روز داشته هام کمتر و دستم خالی تر میشه . و در این گرداب ، تنها دلخوشی و امیدم تویی . فقط تو


اوریانا فالاچی معرف حضور خیلی از کتاب دوستان هست . خبرنگار معروف ایتالیایی که با خیلی از تمدارا مصاحبه کرده . یه مسیحی ملحد که آخرای عمرش به جنگ با اسلام برخاسته بود ! نویسنده ی کتابهای معروف "جنس ضعیف" و "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد". منم اسم نویسنده و کتابش رو شنیده بودم ولی فرصت نشده بود بخونمش. تا اینکه مرداد 97 گذرم به مترو قیطریه افتاد و تو بساط کتابفروش جلوی مترو چشمم خورد به " جنس ضعیف" و . شیطون رفت تو جلدم و وسوسه شدم و کتاب رو خریدم . آوردم خونه و سریع هم خوندمش ! کتاب سال 60 چاپ شده بود به قیمت 250 ریال!!

جنس ضعیف - اوریانا فالاچی - ترجمه ویدا مشفق

نکته: کتاب حدود 60 سال پیش نوشته شده درباره ی زندگی ن مشرق زمین.

قصه از اونجا شروع میشه که مدیر رومه به فالاچی پیشنهاد یه سفر به شرق میده برای تهیه ی گزارشی درباره ی ن شرق! فالاچی نمی پذیره ولی اتفاق غیر منتظره ای نظرش رو عوض می کنه.

بعد اتفاق غیر منتظره ای روی داد . دختری از آشنایانم شبی مرا به شام دعوت کرد، صرف غذا به نیمه رسیده بود که بغضش ترکید و در میان گریه های شدید اظهار داشت آدم بسیار بدبختی است و حال آنکه دختر بسیار موفقی بشمار میرفت . از زیبایی و استقلال کاملی برخوردار بود، خانه ای داشت که در آن هر کاری میلش می کشید انجام میداد و شغلی که در آن بمراتب بیشتر از مردها به موفقیت دست یافته بود، خلاصه از آن دسته دخترانی بود که مردم به آن ها خوش شانس و خوشبخت می گویند . مردم و من بیش از همه ، هرگز خیال بدبختی چنین زنی را به سر راه نمی دهند .

برای آنکه او را دلداری داده باشم ، موهبتهایی را که از آن برخوردار بود به رخش کشیدم . در میان هق هق گریه جواب داد:

" چقدر احمقی! غم و غصه ی من درست به خاطر همین موهبت های کذایی است . آیا تو فکر می کنی هرگاه بتوانی هر کاری را که مردها می کنند انجام دهی و حتی رئیس جمهور یک مملکت شوی، به خوشبختی دست یافته ای؟ خدایا ، چقدر دلم میخواست در یکی از آن کشورهایی متولد شده بودم که زن پشیزی ارزش ندارد . به هر حال ما زن ها جنس بی فایده و بی بو و خاصیتی هستیم ."

این ملاقات باعث میشه فالاچی پیشنهاد مدیر رومه رو بپذیره و با یه آقای عکاس همسفر بشه برا سفر .

فالاچی از ایتالیا حرکت می کنه به پاکستان میره و با ن پیچیده در چادر که هیچ ارزشی تو زندگی ندارند ملاقات میکنه .

در هند با ن امروزی و فقیر هند دیدار می کنه .

تو مای به دیدار ن مادرسالار اصیل میره .

به هنگ کنگ میره و ن قدیم و جدید چین و هنگ کنگ رو می بینه ن همیشه در قایق رو مشاهده می کنه .

تو ژاپن با دو چهره ی زن ژاپنی روبرو میشه . زشت و زیبا ! با ن گیشا ملاقات می کنه .

تو مجمع الجزایر هاوایی دنبال خوشبخت ترین ن عالم میگرده . نی که با لباس و پوشش بیگانه بودند و با مفهوم گناه و معصیت .

تو آمریکا و نیویورک که فرمانرواترین و قدرتمندترین ن عالم رو داره که قبله ی آمال بقیه ی ن دنیا هستند با نی روبرو میشه که تو خودشون شکستن و برمی گرده به ایتالیا با کلی تجربه و مشاهده .و به این نتیجه میرسه که زنها همه جا بدبختن .

اول نظر خودم رو درباره ی کتاب می نویسم بعد خلاصه ی کتاب رو .

اینکه ببینی بعضی زنها تو بعضی نقاط جهان چطور زندگی می کنند یا بهتره بگم 60 سال پیش چطور زندگی می کردن فی نفسه جالبه . ولی باید در نظر داشته باشی که تو فقط داری به پوسته ی زندگی این ن نگاه می کنی . اونهم از زاویه دید زنی که به هیچ دینی معتقد نیست و خدا رو قبول نداره . بنابراین تحلیل هاش حداقل از زندگی زن مسلمان به هیچ عنوان برای منی که مسلمانم و پیامبرم از زن به عنوان ریحانه یاد می کنه و قوانین و احادیث زیادی در ارزش زن داریم، خیلی قابل قبول نیست . قبول می کنم حرفش رو درباره ی سخت و ناعادلانه بودن زندگی زن مسلمان ولی نمی پذیرم دلیل بدبختی ، مسلمون بودن اوناست .

اول اینکه خانم فالاچی همون اول مشخص کرده خوشبختی زن از نظر اون یعنی چی. همونجا که دختر خوشبختی از آشناهاش اظهار بدبختی کرده . بنابراین با این نگاه و نظر طبعا نمیشه ازش انتظار داشت خوشبختی رو چیز دیگه ای تعریف کنه .

خانم فالاچی سبک زندگی بقیه ی زنهای مشرق زمین و میزان خوشبختی و بدبختیشون رو هم با همین متر و معیار میسنجه و سنجیده .  برای همینه که مادرسالان مای رو خوشبخت ترین ن میدونه . نی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و مردا رو به قول خودش به اندازه ی دونه ی برنج هم قبول ندارن .

ولی آیا واقعا مادرسالاران خوشبخت بودند اگه همچنان اوضاع بر وفق مرادشون بود و سفیدپوستا جنگلهای قلمرو اونا رو از بین نمی بردن؟ من میگم خوشبخت نبودن همونطور که مردای مردسالار خوشبخت نیستن . مگه میشه زنها احساس ارزش و خوشبختی نکنن و مردها واقعا خوشبخت باشن؟ مگه میشه مردها بی ارزش باشن و زنها احساس خوشبختی و ارزشمندی واقعی بکنن؟ مگه میشه یک طرف یک سیب گندیده باشه و طرف دیگه اش همچنان سالم و سرخ و شیرین بمونه؟

اگه زن پاکستانی بدبخته (که جالبه خودشون خیلی قبول نداشتن این بدبختی رو و چیزهایی که فالاچی دوست داشت همه ی زنها داشته باشن، خیلی و گاهی هیچی براشون ارزش نداشت ) به خاطر مسلمونیشون نیست و نبود . اتفاقا به خاطر اینه که فقط اسم مسلمونی رو مرداشون بود . اگه زنهای ممالک دیگه ی اسلامی خوشبخت نیستن به خاطر همین دور بودن از روح زیبای دینشونه نه اینکه بدبخت باشن چون طبق معیارای خانم فالاچی زندگی نمی کنن . زنهای ممالک مسلمان بدبختن چون مرداشون و خودشون مسلمون نیستن .

و جالبه نویسنده چیزهایی رو برای زنهای پاکستان و ایران و عربستان و هند و چین و ژاپن و مادرسالارها و . ارزش و پیشرفت میدونه که دختر هموطنش با وجود داشتن و رسیدن به همه ی اونا احساس بدبختی می کنه . یعنی باتلاق و جهنم ته خط رو دیده ولی همچنان همه رو به اون سو راهنمایی می کنه.


فالاچی میگه زنها بدبختند و فرق نمیکنه کجای دنیا باشند. راست میگه تازیخ زندگی ن تاریکه ولی کم نبوده و نیستن زنهای خوشبخت. باید از پیرنی که با خوشبختی زندگی کرده و تو سن پیری همچنان احساس خوشبختی می کنند راز سعادتمندیشون رو پرسید .(اصرار دارم حتما از ن پیر بپرسند چون تو سن پیری جاذبه های بیست سی ساله ی جوانی و نگی از بین رفتن و حالشون واقعی تره).

کاش نویسنده هر جایی که می رفت می تونست از زندگی ن "واقعا" خوشبختشون هم گزارش بده.

در نهایت فالاچی راهی نشون نمیده برای سعادتمندی ن عالم . همونطور که برای خودش هم تا آخر عمر راهی پیدا نکرد .

خلاصه اینکه زن شرقی آرزوی داشتن آزادی و امکانات و ظاهر زن غربی و استقلال و مردانه زیستن اون رو داره و زن غربی آرزوی داشتن خانواده و نگی و مورد حمایت بودن زن شرقی رو .

به قول فاضل نظری :

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری . آوخ چه آونگی 

زنجیر زنی محرم - متن نوحه زنجیر زنی محرم

خلاصه ی کتاب:

  پاکستان-کراچی

یک عروسی . مردان سفیدپوش چیزی شبیه یک شی بی جان که با پارچه ی قرمز رنگی پوشانده شده بود رو در سکوت حمل می کردند . چیزی با یک صورت ، یک بدن ، دو بازو و دو پا . یک زن!

زنی که چشماش رو بسته بودن تا داماد رو نبینه ! گوسفندی برای داماد قربانی میشود. زنها و مردها به محل مخصوص راهنمایی می شوند . مردها اطاق پذیرایی ،زنها حجله.

عروس 14 ساله سرش رو روی زانوهاش گذاشته و گریه میکنه . عروسی که به مدرسه رفته و انگلیسی می فهمد .

مادر داماد میگه اصولا هیچوقت زنها در شب عروسی خوشحال نیستند .

فالاچی میپرسه شما زنهای شرقی دلتان نمی خواست خودتان شوهرتان را انتخاب می کردید؟

و اون زنهای به ظاهر پیشرفته و متجدد همه یکصدا : نه!

چرا؟ و جواب شنید:

اولا انتخاب شوهر از جانب زن، زن را در یک موقعیت تحقیرآمیز قرار میدهد . وقتی زنی می خواهد شوهری پیدا کند، مجبور است به زیباتر و جالبتر جلوه دادن خود اقدام کند و مرد را از طریق نگاه های معنی دار و حرفهای بیهوده تحت تأثیر قرار دهد . این کار نه افتخار آمیز است و نه نشانه ای از صداقت در آن دیده میشود .

زنهای اون جمع این جور ازدواج ن تو اروپا رو بدون حساب کتاب میدونن وآگهی دادن و مراجعه به آژانس های مخصوص ازدواج رو کاری زننده ! وقتی فالاچی میگه گاهی هم عاشقانه ازدواج می کنند و اکثرا بعدها از هم خسته میشن و از هم متنفر ، زنهای متجدد پاکستانی میگن: اصلا چه ومی دارد که زن و شوهر یکدیگر را دوست بدارند یا از هم تنفر داشته باشند؟

و فالاچی هیچ جوابی به حرفهای زنها نمیده و راحت از کنارشون میگذره بدون هیچ اظهار نظری . بالاخره زنها حرف بی ربطی نزده بودن که! زده بودن؟

فالاچی زندگی زن مسلمان ممالک اسلامی رو زندگی در مه غلیظی به اسم چادر توصیف میکنه که که هرگز نور رو نمی بینند .از ازدواج اجباری میگه و از رسم سه طلاقه کردن با سه بار به زبان جاری کردن کلمه ی طلاق (که در اسلام همچین چیزی نداریم !) و از نگاه ها و حرکات هرزه ی مردانی که دیده بود و در نهایت فرار از پاکستان.

*****

هند

زنهایی با صورت باز و لباسهای رنگین .مردم به زنها و حیوانات احترام میگذارن . ملاقات با مهمترین زن هند که در قصری مرمرین با سیصد پرستار و پیشخدمت به دنیا اومده بود و 16 سال با سمت یک منشی ساده و فروتن به گاندی خدمت کرده بود . زنی که همه به خاطر خاطره ی گاندی بهش احترام میگذاشتن . زنی هندی_ مسیحی که آرزوش لگد زدن هندی ها به گاوی بود که وسط خیابون لم داده بود به نشانه ی دور ریختن خرافات  و تلاش کرده برای تنیس بازی دختران هندی با شلوار کوتاه به جای ساری!

فالاچی و این زن از انقلاب نمک گفتن که زنها باعث لغو مالیات برنمک شدند . و از ممانعت ن هند از خرید و فروش لباسهای اروپایی و حمایت از ساری برای حمایت از کارخانه های چیت بافی و ابریشم بافی هند .

نویسنده از مردم فقیر کلکته میگه و انبوه آدمهایی که تو خیابانها می خوابند و از افسردگی و مهربانی و ملاحت و شیرینی زنهای هند و از حق رای ن هندی ده سال زودتر از فرانسه و ایتالیا .

و ملاقاتش با نی رومه نگار ، رئیس راه آهن ، ناشر ، خانه دار ، پزشک و طراح آرایش مو . زنهای متجدد. پروانه های آهنین هند!

از عوض کردن لباسش با ساری یکی از این زنها میگه و نتیجه اینکه "ساری بر تن زن غربی بسیار برازنده است در حالیکه لباس غربی بر تن زن هندی گریه می کند ." (اگه خوب نگاه می کرد صدای گریه ی لباسهای زن غربی بر تن خودش رو هم می شنید! ) ن هندی تنها نی هستند که خطر به زندان رفتن را به جان خریده بودند تا از ساری صرف نظر نکنند .

نه، ما به خاطر زیبایی یا راحتی نیست که ساری به تن می کنیم بلکه برای آن ساری می پوشیم که قبل از آنکه زن باشیم هندی و متعلق به سرزمین هند هستیم . ساری پرچم ما ن هند است . کنار گذاشتن این لباس خیانت بزرگی ست . درست مثل آن است که از ملیتمان صرف نظر کنیم .

از مراسم سوزاندن اجساد میگه و زنی که خود را به میان آتش جسد شوهرش می انداخت . مرگ شوهر بدترین اتفاقی است که ممکن است برای زنی هندی رخ دهد . و از مراکز نگهداری بیوه ن میگه و قانون اجازه ی ازدواج مجدد که اجرا نمیشه .

*****

مای- کوالالامپور

فالاچی میخواسته بره جاکارتا و سوماترا برای دیدن معروفترین مادرسالارها ولی امکانش فراهم نمیشه و مجبور میشه تو جنگلهای مای به دیدار مادر سالارها بره .زنهایی که برای مردها به اندازه ی یک دانه برنج اهمیت قائل نیستند.

زنهایی مالک زمین که زمینهایشان را تنها برای دخترانشان به ارث میگذاشتن و پسرها رو ندید می گرفتند . تنها با یک مرد ازدواج می کردند ولی مردها همچنان در خانه ی مادرشان زندگی می کردند و تنها زمانی که زنها اراده می کردند به خانه ی ن خود برمی گشتند .

نی که حداقل یک دندان با روکش طلا داشتند .

فالاچی مهمان کلبه ی مادرسالارها میشود . دهکده ای بدون حتی یک مرد .  برای این زنها عجیب بود که زنها در اروپا حکومت نمی کنند . خنده دار بود اطاعت زنها از مردها . و خواستگاری مردها از زنها باورنکردنی .

اونها با از بین رفتن جنگل ها نگران روزی بودند که زمین نباشد و پسرانشان مجبور شوند با ن بی زمین ازدواج کنند . دخترانشان زمین داشتند و روکشهای طلای دندانهای مادران سرمایه ی پسران بود؛ روکشهای طلایی که خرج تحصیل و امروزی شدن پسران میشد.

نویسنده این زنها رو خوشبخت ترین زنها دونسته!!!

*****

هنگ کنگ

فالاچی اجازه ی رفتن به چین را نمی یابد بنابراین به هنگ کنگ میرود ، مرز چین سرخ و هنگ کنگ . جایی که نی از چین و هنگ کنگ خلاف جهت هم با تنفر از روی پلی به دو سو می رفتند برای ملاقات با عزیزانشان . ن چینی قدیمی و افسرده ن هنگ کنگی متجدد و نیمه !

فالاچی از عجیب ترین رسم تمدن بشری که به دست مردان برای ن چینی به وجود آمده بود می گوید : پاهای باندپیچی شده.

ملاقات با پیرزنی چینی با پاهای بسیار کوچک سه گوش که به جای راه رفتن می پرید .بدون تعادل!

پیرزن چنین میگفت:

  در دوره ی من طول پاهای ن نباید از نه سانتی متر میکرد. البته پاهای من کمی بزرگتر هستند زیرا چهل سال است که دیگر آنها را باندپیچی نکرده ام.در پنج سالگی با باندهای پارچه ای بهعرض یک و نیم سانتیمتر و طول دومتر شروع به بستن پاها میکردیم و تا زمانیکه که به آن عادت کنیم باید در بستر می ماندیم و درد و رنج زیادی را تحمل میکردیم.

به این علت این کار را در پنج سالگی شروع می کردیم که در این سن و سال استخوانها نرم و انعطاف پذیر هستند. تمام انگشتان پا سوای انگشت شست را محکم با باند می پیچیدیم و هر روز فشار باند را بیشتر می کردیم تا به حدی که استخوانها دچار شکستگی نشده و انگشتان کاملا زیر کف پا خم شوند . تا زمانیکه استخوانها به حالت جدید عادت نمیکردند باید در بستر می ماندیم و درد و رنج زیادی را تحمل می کردیم .

یک شب آنقدر درد آزارم داد که نصف شب تمام باندها را باز کردم ولی آنچنان کتک مفصلی از مادرم خوردم که دیگر هرگز به فکر باز کردن باندها نیفتادم. مادرم میگفت دخترانی که پاهای بزرگتر از نه سانت دارند شوهر پیدا نمیکنند و فقط دهاتیها و کلفتها پاهای بزرگ دارند.

در حقیقت هم همینطور بود و مردی از طبقه ی بالا که قصد ازدواج با زنی از همین طبقه را داشت اولین سوالی که درباره ی او مطرح می کرد میکرد این بود که "پاهای دختر چند سانتیمتر است؟" و اگر طول پاها بیش از اندازه بود ازدواج سر نمی گرفت .

البته مادر پیرزن به جز پاها سینه های او را هم می بست و می گفت اندام زیبا نباید پستی و بلندی داشته باشد . سینه باید صاف و نامرئی باشد

از عزادار شدن خانواده با تولد نوزاد دختر و زنده به گور کردن دختران میگه و از خودکشی ن بیوه از گرسنگی تا باری بر دوش خانواده نباشند و همسری وفادار باشند . تنها نی که همسر اول بودند در پیری اهمیت و احترام می یافتند .

و حالا فالاچی با نی متفاوت از آن پیرزن روبرو بود خیلی متفاوت . اما همچنان بدبخت!

فالاچی موفق نمیشود یک زن کمونیست چینی را ملاقات کند در عوض با نی دیدار می کند که به دنیا می آیند و می میرند بدون آنکه هرگز پایشان به خشکی رسیده باشد .زنهایی که در قایق هایی به اندازه ی تخت یک نفره مجهز به یک پارو ، یک پرده ، یک اجاق کوچک و یک تشک خواب بود به دنیا آمده ، زندگی می کردند و می مردند . قایقهایی نزدیک ساحل و گاهی به گل نشسته!زنهایی که تان کا (دست نیافتنی)نامیده میشدند .

مردها ماه های متوالی به ماهیگیری و خشکی می رفتند و زنها رخت چرک ثروتمندان را می شستند ماهی خشک می کردند و .

فالاچی از دختران این ن گفته که برای فرار از زندگی و مرگ در قایق کار در مشهورترین کاباره ی دختران تلفنی هنگ کنگ را انتخاب کرده بودند . هنگ کنگ بزرگترین بازار فروش دختران !

و از قوانین اخلاقی چینی ها می گوید و تابوی عشق و از گرایش بی اندازه به عفت دوستی و اصول اخلاقی و از انقلاب چین و دگرگونی رسمها می گوید و تغییر زنها . تغییر در ظاهر و مشارکت های اجتماعی و همچنان دور از عاطفه!

و از ملاقاتش با زن قدرتمند چینی و مدیر پرتیراژترین رومه ی هنگ کنگ می گوید که عشق را سرگرمی آدمهای تنبل می دانست .

*****

ژاپن _ توکیو

تو کیو شهری شبیه شهرهای غربی . فالاچی در توکیو سرخوردگی ، هیجان و شادی ، عصبانیت ، تعجب و کنجکاوی را تجربه می کند . شهری با دو چهره . چهره ی غربی و شرقی . پزشک جراحی می گوید چهل درصد دخترانی که سرکار میرن تقریبا تمام درآمد خود را صرف تغییر خصوصیات آسیایی خود می کنند . جراحی چشم و سینه  و تغییر رنگ مو و همچنین پوشیدن لباسهای اروپایی .

زنهایی که در کیمونو آرام و معصوم به نظر میرسند در لباس غربی میشوند زنی بدون معصومیت با حالت پرخاشگری با قدمهایی سریع و محکم و وراج. ن در کیمونو مثل توکیو در شب زیبا هستند و با لباس غربی چون توکیو در روز ، زشت .

 فرهنگ غربی به ن ژاپنی بیشتر از هر زن آسیایی دیگری حتی ن چینی سرایت کرده است ، زیرا ن چینی آگاهی غرورانگیزی از ثمره ی این فرهنگ پیدا کرده و به نوعی پختگی توام با درد و رنج رسیده اند که ن ژاپنی فاقد آنند .

فالاچی در مراسم عروسی دختر چهارم امپراطور شرکت می کند که با یه کارمند ساده ی بانک ازدواج کرده . شاهزاده ای که مجبور به پوشیدن کیمونو و صندل ژاپنی در مراسم عروسیش شده در صورتیکه لباس سفید و تور بلند میخواست و نگران اداره کردن یک خانه و خانه داری که اطلاعی از آن نداشت . 

زله ای در گذشته باعث شده بود ن ژاپنی اداره ی شهر را در دست بگیرند و با لباسهای راحت اروپایی آشنا شوند . در جنگ جهانی دوم هم مردان به جبهه ی جنگ رفتند و زنها به کارخانه ها. بعد جنگ آمریکایی ها در سنتهای ژاپن دست بردند لباسهای اروپایی در فروشگاهها فراوان شد و مردان آمریکایی از مهر و محبت و احترام بی حد ن ژاپنی برخوردار شدند و ازدواج هزاران نفر از ن ژاپنی با سربازان آمریکایی .

انقلاب بعدی ن ژاپنی از طریق پلوپزهای برقی و وسایل الکتریکی و لوازم مختلف ضدبارداری نیز صورت گرفته بود که باعث شده بودند اوقات فراغت بیشتری از زنها در خارج از منزل سپری شود و بتوانند زمان بیشتری با ماشینهای آمریکایی فیلیپر قمار کنند . زنهای معلق و سرگردان بین سنت ژاپنی و فرهنگ غربی.

فالاچی به کیوتو میره جایی که "در جنگ بمباران نشده و مردمش هم تحت تاثیر نفوذ تمدن غربی فاسد نشده اند" . نویسنده به آموزشگاه گیشاها میره . جایی که به دختران ژاپنی از کودکی یاد میدن چطور یه گیشا بشن و خودشون رو وقف مهرورزی به شوهران ن دیگر کنند . ن زیبایی که در آموزشگاه ، آواز ، و روانشناسی می آموختند و از همه چیز آگاه میشدند از ت گرفته تا علوم و فلسفه . اونها معمولا دندانهاشون رو زرد رنگ میکنند تا به رنگ آفتاب دربیاد . گیشا ها همه نوع خدمتی به مردان ارائه میدن ولی به ندرت خودشون ازدواج میکنن .

ن ژاپنی در زندگی اجتماعی همسر خود دخالت نمی کنند و شاید همین امر یکی از دلایل پیدایش گیشاها باشد .

در ژاپن وقتی مردی برای شرکت در کنگره ای دعوت میشود همسرش را به همراه نمی برد بلکه یک گیشا آن مرد را در سفرش همراهی می کند . زن همراه شوهرش به رستوران نمی رود و به جای او گیشا مرد را همراهی می کند . و و این زن زرنگ ژاپنی ست که گیشا را پیدا میکند . گیشاها بر خلاف زن ژاپنی رازدارند و مرد با طیب خاطر همه ی اسرار خود را در حضور گیشا به زبان میاره . 

زندگی گیشاها شباهت زیادی به ن تارک دنیا داره و شدیدا پایبند انضباط خشک و انعطاف ناپذیر هستند . 

فالاچی از ملاقات خسته کننده و عذاب آورش با گیشاها میگه و تلاش اونها برای راضی کردن مهمانها به هر قیمتی .

*****

هاوایی

جزایر آزادترین و نیک بخت ترین ن!! نی از نژاد دست نخورده که عریان و بودند . فالاچی برای دیدن این زنها به هاوایی رفت ولی هاوایی مورد نظر او در قصه ها مانده بودند . ن با ورود مبلغین پروتستان لباس به تن کرده و حالا دیگه با نژادهای دیگه آمیخته بودند . و دیگر اثری از هاوایی قدیم و ن اصیلش نبود . دخترانش عشق آمریکا بودند و در آرزوی هالیوود .  و تنها زن اصیل هاوایی که میتوانستند در هونولولو ملاقات کنند پیرزنی هفتاد و دوساله بود که در موزه به سر میبرد . زنی ناراحت و خشمگین به خاطر از بین رفتن اصالتهای هاوایی . زنی که این پیشرفت قلابی و این آزادی که استقلال میخوانند را ناسزا میدانست ! 

در جزیره ای دیگر از هاوایی با سه زن اهل هاوایی حقیقی دیدار می کند زنهایی تنها که طلاق گرفته و مردانشان به خارج مهاجرت کرده بودند . چرا که نشان متجددتر شده و دیگر رام و مهربان نیستند. 

و از نیهو میگه . کوچکترین جزیره ی مجمع الجزایر هاوایی که 238 تن از پاکترین نژاد در آن زندگی می کنند و متعلق مردیست که از مادربزرگش به ارث برده و او جزیره را از دولت هاوایی به بهای اندک خریداری کرده بود . 

همه جا شهرت داشت که در این جزیره مردم پولینزی همچون صدسال پیش به سر نی بردند . مبادله ی پول و خرید و فروش مشروبات الکلیک و سیگار بکلی ممنوع است . به جای پول دین خود را با خرگوش ادا می کنند . وسیله ی معمولی ارتباط اسب است و اسب را بدون زین سوار میشوند . در نیهو آموزشگاه و کشیش و پاسبان و زن هرجایی و جنایتکار و زندان و بیماری وجود ندارد . در ظرف پنجاه سال تنها یک مورد زخم معده در آن مشاهده شده است . حتی سرویس پست هم وجود ندارد هر کسی که شهرت ارسال میامی داشته باشد آنرا به پای کبوتر دست آموزی می بندد .  

تمام اینها به این خاطر است که پیرمرد اصرار دارد 238 پولینزی را دور از مفاسد نگه دارد و اصالت نژاد آنان را حفظ کند . کسی اجازه ی ورود به آنجا را ندارد و اگر کسی از آنجا خارج شود حق بازگشت ندارد . 

فالاچی اجازه ی رفتن به نیهو رو به دست نمی آورد . تحقیقاتی به عمل می آورد و متوجه میشود ن یا جین میپوشند و یا لباس بلندی که در دیگر جزایر هست به اسم مومو .   چند آموزشگاه ابتدایی در جزیره است برای آموزش زبان انگلیسی . کبوتر نامه بر هم شوخی است . صاحب جزیره هر هفته ساردین و آب میوه و مجله برای آنها نیفرستد . ن جزیره فقیر و بیسوادند . بسیاری از ساکنین برای رسیدن به زندگی بهتر از جزیره خارج میشوند و مردان به پیشخدمتی میپردازند و ن در کارخانه های کنسرو سازی آناناس کار می کنند . 

*****

 

آمریکا - نیویورک

فالاچی بعد از ترک هاوایی به نیویورک میرود .

در درون ساختمان های غرق در نور نئون ، ساختمان هایی که هرگز نور گرم خورشید به داخل آنها راه نمی یافت ، هزاران تن از ن متجدد علیه مردان شرم زده در تکاپو و مبارزه بودند و خود را نیرومند و فرمانروا ولی سخت تنها احساس می کردند . 

هنگام ظهر که ادارات برای صرف ناهار خالی میشود این ن همچون آبشار پرخاشگر غم زده ای از اطاقهای خود فرو می رفتند و در بارها مقابل یک هامبرگر و یک برگ کاهو گاه از اوقات سر خود را میگرداندند تا با مردی که در مقابل هامبرگر و سالادش نشسته بود سخنی مبادله کنند . در اثنائیکه نور تمنای محبت از مردمک چشمشان ساطع بود نوری که مرد با دیدگانش پاسخ نمیداد زیرا از تقاطع تیرمژگان هراسناک بود . 

بعد از جای بر می خواستند با شتاب حساب نیز را می پرداختند و از فروشگاه "ماسی" چند شی مورد نیاز خود را با عجله خریداری می کردند و لحظه ای هم به پیش بندهای مردانه می نگریستند که تابلوی بزرگی با این نوشته در بالای آنها جلب توجه می کرد :" یکی از این پیش بندهای مردانه را برای شوهرتان که در آشپزی به شما کمک میکند خریداری کنید." سپس به سرعت به ادارات غرق نور خویش باز می گشتند تا بار دیگر آن مبارزه تمسخر آمیز خود را علیه جنس مرد که خواهی نخواهی موفقیت آمیز بود از سرگیرند.

و از تلاش لورین معشوقه ی مرد همسفرش برای نگه داشتن او در نیویورک می گوید . زنی با کلی موفقیت اقتصادی و اجتماعی که فقط میخواهد مردی را در کنار خود نگاه دارد . و مرد بیش از پیش برای رهایی از هرگونه بار مسئولیت اصرار می ورزید .

شامگاهان هنگامیکه مترو آنان را همچون اژدهایی به درون خود فرو میبرد تا آنانرا در مقابل آپارتمانی که با پول اینهمه آزادی و استقلال خریداری کرده بودند دوباره از درون خود فرو ریزد. غم و افسردگی جانکاهی قلب و مغزشان را فرا میگرفت و گفتی تمام شهر نیویورک از اثر آه های خشم آلود آنان به ارتعاش درآمده است . بدین طریق بار دیگر فرار از خانه را بر قرار ترجیح می دادند و مجددا سوار مترو میشدند و در مقابل یک سینما یا یک بار فرود می آمدند و چند گیلاس ویسکی میزدند و بار دیگر به این حقیقت تلخ می اندیشیدند . این پیروزی که توجه تمام جهانیان را به خود جلب کرده است تا چه اندازه برای آنان گران تمام میشود ؟

آری در مقابل این مردانی که در زن حتی در منشی های خودشان تنها یک مادر تجسس می کنند ن آمریکایی نفوذ فراوان و خودکفایی جالب توجهی به دست آورده اند ولی در عین حال از ته دل آرزو می کنند چه خوب بود فروتنی را جانشین غرور می کردند و در این جهان مرد وفاداری داشتند زیرا درست است که هیچکس نمی تواند خویشتن را از قوانین آهنین یک جامعه رهایی بخشد ولی در عین حال کاملا صحیح است که انسان نمی تواند احساسات خویش حتی ساده ترین عواطف خویش را پایمال کند .

گناه قرار گرفتن در سر این دو راهی آیا به گردن لورین بود؟ آیا شوهران پیشینش مقصر بودند . شاید او و آن شوهران بطور یکسان گناه داشتند؟ شاید اکنون فکر اینکه روزی بیوه بماند و همچون آدم کش آزادی بی مقصد در جهان بگردند کمتر از سابق برایش خوشایند بود . 

فالاچی به دختران تنهای ایتالیا فکر می کند و برای بازگرداندن مرد همسفرش به ایتالیا از نی که پیوسته به طرف انقلاب می گرایند لباسهای اروپایی نازیبا و کفش های پاشنه بلند احمقانه و رقابت بیهوده ن غربی را با مردان تقلید می کنند سخن می راند و چنین نتیجه می گیرد که

هر قدر در مغازه های توکیو لباسهای دوخت فرانسه بفروشند هر قدر در خیابان های بمبئی شعارهای نه بدهند بفرض آنهم که دانشگاههای جنگ پکن و آنکارا درهای خود را برای ن بگشایند باز هم اختلاف بین زن و مرد همیشه پای برجاست و زن زن است و مرد مرد . 

به لورین گوشزد میکند که همه ی ن کم و بیش راه غلطی را پیش گرفته اند که جز رنج و عذاب پایانی ندارد . وردی که امروز بر سر زبان تمام ن جهان جاری است عبارت از استقلال و پیشرفت است . در هر نقطه ای از جهان که فرود می آمدم به همین دو کلمه بر می خوردم که گفتی مانند آدامس در دهانها جویده میشود غافل از اینکه این آدامس ممکن است معده ی آنان را سخت ناراحت کند . 

در نهایت فالاچی می گوید به این نتیجه رسیده ام هیچ کدام چنانچه باید راه نیک بختی حقیقی را تشخیص نداده اند .


مدرسه ها تموم شد

تموم شد و باهاش بزرگترین مشغولیت و دل مشغولی و ذهن مشغولیم تموم شد .

رفتم ایستادم جلوی کتابخونه ام و نگاه کردم به کتابهایی که نخوندم و کتابهایی که خوندم و چیزی درباره شون ننوشتم .

خیلی وقت پیش اتفاقای خوبی باعث شد که یواش یواش از سپید مشق دور بشم . اینقدر دور که بعدش دیگه نمیدونستم از چی توش بنویسم .

اتفاقای خوب، اما من رو قال گذاشتن. قال که نه ! اینقدر قدمهاشون کُند بود که به پای حوصله ی من نرسید و من خسته شدم . خسته و از اینجا رونده از اونجا مونده . گفتم چند وقتی بهش فرصت بدم خودش رو بهم برسونه بگذریم .

تو این مدت که ننوشتم و یا سُک سُکی کردم به نشانه ی بودن و رفتم ، خیلی اتفاقا افتاد خوب و بد و بیشترش بد .

فوت پدربزرگ بعد از دوسال زجر کشیدن اولیش بود و بزرگترینش مریضی بابا!

مریضی ای که حال همه مون رو گرفته و زندگی رو زهر . بابای ورزشکاری که تنهایی میرفت دربند و از شیرپلا و آبشار دوقلو و نمیدونم کجاها برامون تعریف می کرد حالا افتاده رو تخت و به زور چند قدم تا سرویس بهداشتی میره . نمازاشو نمیدونم و نمیدونید چطوری میخونه ! . صداش در نمیاد بابایی که اونهمه حرف برا زدن داشت .هــــــــــــــــــــــــــــــــــی! بد روزگاریه .

به زور و مسخره بازی و خنده های الکی چند لقمه میذارم و میذاریم تو دهنش . تند تند تب میکنه و تند تند پاشویه اش می کنیم . شده اندازه ی یه گنجشک . روی تخت گم میشه اینقدر ضعیف و لاغر شده .

و من باید قوی باشم و برای قوی بودن فعلا باید ادای با روحیه ها رو دربیارم .

با این اوضاع حال و حوصله ی هیچ کاری ندارم بنابراین باز پناه آوردم به این لپ تاپ و کتاب و نوشتن ؛ بلکه کمی از این فضا جدا بشم .

می نویسم اما نمیدونم تا کی ؟ چند وقت به چند وقت؟ از چی؟ نمیدونم !

و شاید تنها حرفم همین کتابهایی باشند که سرم رو گرم می کنند و باهام حرف می زنن!

خدا رو چه دیدی شاید روزهای خوب و خبرهای خوش در راه باشند .

Image result for ‫مرا امید وصال تو زنده می‌دارد‬‎

راستی . سلام


یک عاشقانه آرام رو خیلی هامون خوندیم و دوستش داشتیم.

مردی در تبعید ابدی ،بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم ، ابن مشغله و ابوالمشاغل ، چهل نامهٔ کوتاه به همسرم و با سرودخوان جنگ، در خطهٔ نام و ننگ رو هم .

نادر ابراهیمی از همون یک عاشقانه ی آرام شد یکی از نویسندگان محبوب من . کتابهایی ازش رو خوندم و خوندم و لذت بردم تا رسیدم به یه اسم :

سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد

شنیدم درباره ی امام خمینیه (به قول نادر ابراهیمی مردی که بی پروایی شگفت انگیز را در جوار تفکر متعالی ، قدرت پیش بینی حوادث، عشق پاک ، شعر لطیف ، عرفان ناب، سرسختی و یک دندگی ، فلسفه ی دو جهانی، سازش ناپذیری خدشه ناپذیر ، استحکام مغلوب کننده ، ملایمت عاطفی و توکل خیال انگیز در اختیار داشت )

و فکر کردم لابد نادر ابراهیمی سه بار با امام ملاقات داشته و از اون دیدارها نوشته . سالها پی پیدا کردنش بودم . گفته میشد که سه جلده و من منتظر بودم هر سه رو یه جا بگیرم و بخونم اما .

اما فهمیدم از جلد سوم هیچ خبری نیست . پس من به همان دو جلد اکتفا کردم و اردیبهشت 97 از نمایشگاه کتاب چاپ نهمشون رو از انتشارات سوره مهر خریدم . همینطور تو کتابخونه جلوی چشمام بودن و نمیشد برم سراغشون . مسائلی پیش اومد که یا خوندن کتابهایی که خریده بودم ممکن نشد و یا نوشتن درباره شون .

‫سه دیدار نادر ابراهیمی‬‎

سه دیدار

با مردی که از فراسوی باور ما می‌آمد

جلد اول: رجعت به ریشه ها

‫سه دیدار نادر ابراهیمی‬‎

جلد دوم: در میانه ی میدان

کتاب به سه بخش کلی تقسیم میشه که چون تار و پود یکی درمیان قرار گرفته اند  . یک بخش درباره ی زندگی امام خمینی و بخش دیگه درباره ی پیری که از دریا بیرون میاد و به سوی کلبه ی راوی میره. راوی که مراد خودش رو پیدا می کنه از پیِ پیر راه می افته و در راه کسان دیگه ای بهشون اضافه میشن و در راه، پیر به سوالات و شبهات خداشناسی جمع جواب میده . و بخشی هم به ملاقات های امام با مدرس و کاشانی و .

دیدار اول:

کتاب با بیرون آمدن مردی از دریا آغاز می شود . مرد وارد کلبه ی راوی میشود و به او که از پنجره ی کلبه اش دریا را تماشا می کرد می گوید:

مردم حقیر را که خرسندانه از دریچه های محقر به جهان می نگرند دوست نمی دارم.

راوی ،نخستین مرید مرد میشود. مردی که

در عصر تازگی های بیهوده ،چنته اش از کلام تازه یکسره خالی ست . چرا که جملگیِ تازگی های نابِ به کار آمدنیِ رستگارکننده ، در گذشته ها جا مانده است .

در طی این سفر افرادی با سوالها و شبهاتی بسیار به جمع اضافه می شوند :

انکار محض خدا - اراده و اختیار -اعتراض به خدا -

شما انکارگران دائما به خود حق می دهید که مصلحت خدا را تشخیص بدهید و بگویید که خدا حق بود که چنین می کرد و چنین نمی کرد چنین می آفرید و چنین نمی آفرید چنین کند و چنین نکند اما زمانی که ما از مصلحت خدا سخن می گوییم سخت دلگیر می شوید و ناله سر می دهید که شما هر جا درمانده می شوید به مصلحت خدا حواله می دهید .

اگر خدایی باشد _ آن گونه که ما معتقدیم که هست و ما معتقدیم که مطلق دانایی است و مطلق خیرخواهی _ خوب چرا چنین خدایی نباید مطلق مصلحت اندیشی هم باشد؟ و اگر می پذیرید که باشد چرا این همه از مصلحت اندیشی های او _ که ما را دلگرم و امیدوار و آرام می کند_ شکایت می کنید؟

و پاسخ به این پرسش قدیمی که آیا به راستی اعتقاد به دین همان اعتقاد به خداوندگار است و لاجرم هر مؤمنی را دینی درست باید ، با انواع مراسم و آداب آن دین؟

حرف متولیان دین و متولی نمایان و وم هماهنگی و همصدایی و هم امیدی دینداران . بحث دین فردی و جمعی که "دین آداب تفکر جمعی ست".

اگر تک تک آدمها بخواهند خدایشان را در تنهایی خویش بخواهند و به این خواستن مؤمن باشند ، ما جهانی خواهیم داشت که جملگی آدم ها در آن غریب اند ، و در این غربت ، هیچ امیدی به وصل جمعی نیست . چرا که رسیدن، ماحصل حرکتی است گروهی _ هر چند که هر حرکت گروهی ، ناگزیر ، سرگروهی می خواهد . حالیا از حال تا همیشه به خاطر داشته باشید که شیطان آن زورگرای استبدادپرستِ شرطلبِ توزیع کننده ی فساد و تباهی ، انسان های تنها را آسان تر از انسان های در جمع می تواند بفریبد ، جذب خویش کند ، به اجرای نیات خود وادارد و به نابودی بکشاند.

انسان تنها حتی اگر مؤمن و خداترس باشد ، وسوسه پذیر است و دمادم در مخاطره ی سقوط .

دیدار دوم:

صاحبه بانو از صدر اتاق بانگ برداشت : روح الله!

روح الله به اطاعت دوان آمد _ بغض کرده ، تلخ روی و اخم آلود.

_ باز چه شده برادرزاده؟

_عمه جان! عبدالله به جواد زور می گوید .

_ جواد زور نشنود برادرزاده! این که کاری ندارد .

_ نمی شود. عبدالله جواد را می زند . بد میزند .

قصه از همین جا شروع میشه . ظلم خانزاده ای به پسر رعیت .و عمه به روحی میگه: بالاخره یک روز باید امتحان کنی . نه؟ یک روز باید از جواد که لاغر است و ضعیف دفاع کنی . نباید؟

روحی 9ساله میره سراغ عبدالله .

روحی کوچکی که یتیمی به او آموخته بود چندان که باید و دل می طلبد کودکی نکند .

روحی کوچکی که پدر ندیده بود ولی مغز کوچکش را سوالی بزرگ پر کرده بود . گلوله مغز پدرش را نشانه رفته بود یا قلبش را ! پدری که خان بود و خصلت خانی نداشت . از تبار عالمان دین بود و امام جماعت و سنگ صبور و پناه مردمش و اهل تفنگ و دادستانی.

قصه به گذشته های دور می رود به سید حسین نیشابوری ، مجتهد و امام جمعه روستای سیدآباد یا صیدآباد که در نیشابور مقام و منزلتی داشت  و عزت و احترامی . سید حسین با حاکم فاسد نیشابور در می افتد و مدتها در خراسان آوارگی می کشد و بعد به دعوت یک بازرگان مسلمان مقیم هندوستان مهاجرت می کند به شهر لک ناهو یا لَک نَهو در کشمیر هند و میشود سیدحسین لک ناهویی و میشود تاجر و امام جماعت . از سیدحسین جز ثروت کلان و نام نیک ،پسری می ماند به نام دین علی شاه یا سید دین علی که راه پدر رفته و بعدها شبی به خنجر بی دینان تکه پاره و شهید میشود .  از دین علی شاه پسری می ماند احمد نام ، حجت الحق سید احمد .

تاجری ایرانی به اسم یوسف خان کمره یی به هندوستان می رود و مجذوب صدای اذان ملای جوان شاعر میشود. او یاد وطن را در سیداحمد بیدار میکند . یوسف خان سید احمد را به نجف و کربلا میبرد و سپس به خمین .

در خمین سید احمد عاشق خواهر یوسف خان میشود ، چه خاطرخواهی غریبی.

آخر ملای سربه راه اهل عبادت که هر روز برای بانویش یک شاخه گل محمدی نمی برد . می برد؟ ملا که برای بانویش انگشتر طلا نمی خرد . می خرد؟ ملا که رنگ پارچه ی پیراهن بانویش را پسند نمی کند . می کند؟.

آقا! ملای مؤمن خداترس ، وقت وضو گرفتن _ که فقط باید به فکر خدا باشد _ که نمی آید با صدای بلند بپرسد : خانم خانم ها ! وضویت را گرفته یی؟ و وقت نماز که نمی پرسد : خانم خانم ها ! نمازت را خوانده ای؟ و وقت قرآن خواندن که ابتدا نمی رود سر وقت همسرش تا بپرسد: خانم خانم ها! با من یک سوره نمی خوانی؟ و وقت انداختن عبا بر دوش ، نمی چرخد و نمی گوید : خانم خانم ها! عبایم مرتب است؟ خودم روبه راهم؟ این عطر که زده ام عطر خوش بویی است؟

حکایت غریبِ دوست داشتنی که عوام زیرلب به آن "عشق" می گفتند .

پسر سیداحمد ، سید مصطفی بود . پیشنماز و مجتهد و دستگیر دردمندان بود و با ثروت و مکنت و تفنگ و مرید . سید احمد سه پسر داشت مرتضی ، نورالدین و روح الله

و صاحبه بانو شیرزن خمین و مربی زندگی روحی، بعد از از دست دادن همسرش به خانه ی سیدمصطفی آمده بود .

بعد از شهادت سیدمصطفی به توطئه ی خانی و تفنگ اوباش ،همین عمه ی عالمه به خونخواهی برادر قشون کشی میکنه و قاتلان برادر رو به نکبت و فلاکت و چوبه ی دار گرفتار.

قصه ی دره ی گُل زرد و درخت سیبی که عبادتگاه روحیِ کوچک بودند .

و معلمان و ملاهایی که حوصله ی سوالهای بزرگ روحی کوچک را نداشتند و نگرانی مادر و خواهران و برادران برای روحی کوچکی که چون کودکان کودکی نمی کند .

قصه ی ازدواج روحی و سردرد دائمش برای درگیر شدن با ظلم و شقاوت و رذالت و کفر

و جمله ای به یادماندنی :

من بر خلاف گروهی از ملایان امروز ، که ناوابستگی به وطن را اوج اسلام خواهی می دانند ، این وطن را دوست دارم. و بر این اعتقادم که "ایران آرزوی اسلام است " و اسلام اگر برای کشت و کار نیاز به زمین خوبی دارد آن زمین خوب اینجاست . ایران سرزمین اسلام است و ملت ایران ، مسئول اسلام است . . خاکی بهتر از ایران، برای باروری ایمان ، خداوند مصلحت ندیده است که موجود باشد ." ایران برای من ، یک موجود الهی ست که بر بال فرشتگان نشسته است " و اراده ی خداوند بر این قرار گرفته که این مملکت پرچم دار اسلام ناب محمدی باشد .

ملاقات امام با شاه به عنوان نماینده ی آیت الله بروجردی و اعتراض شاه به حاج آقا روح الله که :

رسم است که همه ی مردم ایران با هر مقام و منزلتی بنا به سنت ، مرا " اعلی حضرت" بنامند . شما از چنین رسم متداولی باخبر نیستید؟

_ در نظر ما طلاب حقیر حوزه های علمیه ،"محضر اعلا" تنها و تنها ، محضر ذات حق تبارک و تعالی است .

نقل عطر ملایم و یقه ی پیراهن وصله خورده اش که عین برف سپید بود .

قصه سال سیاه مصیبت و اشک . سال ولگردی وبا در تمامی کوچه باغ های خمین و بخش های بزرگی از سرزمین سراسر درد ایران . سال رفتن عمه صاحبه و جوانترین خواهر روح الله. سال رفتن مادر .

و بقیه ی ماجرای "آقا" تا 16 آذر و انتخابات فرمایشی و نوفل لوشاتو و درخت سیبش و هواپیما و نماز و جنگ که به سرعت روایت می شود و .

بزرگ ترین اجتماعی که از آغاز پیدایی انسان تا این زمان پدید آمده ، بر مرده ی این بزرگ ، نماز می گزارند : اشهد ان لا اله الا الله .

اینجا دریایی است انگار بی کناره؛ دریایی که تنها قایقِ آن که بر سر دست امواج انسانی می رود ، هم اوست .

دیدار دوم خیلی زیبا، روان ، شیرین و لطیف روایت شده . قصه گویی نادر ابراهیمی تو دیدار دوم و سوم بیشتر خودش رو نشون میده.

دیدار سوم:

دیدار با آیت الله مدرس و نقل چرایی مخالفتش با جمهوری رضاخانی و دفاع از سلطنت قاجاری ! و قول مدرس که:

من از بد حادثه ی شوم ظهور رضاخان بود که پناهگاه قاجاریان شدم . در جهنم مارهایی هست که انسان از خوف آنها به اژدها پناه می برد . آیا می دانید ؟

این راز زندگی خوف انگیز زندگی سرشار از عذاب و آوارگی آقای مدرس بود.

آقای مدرس قاجاریان را نمی خواست اما در یک آنِ تاریخی مبان بسیار بد و بسیار بسیار بد ناگزیر به انتخاب بود . چرا که اعتقاد داشت تغییر در نظام سلطنتی قاجاری آن زمان معنایش اخلال در مبانی ایمانی و قومی ایرانیان است .

روح الله جوان بیست و دو ساله تو اون سرمای کشنده ی تهران قبا به خود می پیچید و به خانه ی بدون کلون مدرس پنجاه و شش ساله می رفت زمانی که رضاخان جنگ رو با مدرس علنی کرده بود . روح الله جوان می رفت تا آنچه فکر می کرد درسته رو به مدرسی که مشتاق دیدار ملای جوان بود بگه .

بعدها ملاقاتهای روح الله جوان با آیت الله کاشانی در پامنار. " نگذارید آقای مصدق شما را بازی بدهد "

قصه ی پر غصه ی آیت الله کاشانی و دشمنی انگلیسی ها با او . و قصه ی فرو رفتن مصدق در بهت ساده لوحی خویش و شکستش .

دیدار سوم که با ملاقات های امام با مدرس و گفتگوهاشون شروع میشه برای من خیلی جذاب بود . قصه ی مدرس و رضاخان و مصدق و آیت الله کاشانی خیلی تفکر و تأمل برانگیزه .

***

پ ن: به نظرم میشه از دیدار اول فاکتور گرفت و از خوندن دیدار دوم و سوم لذت بیشتری برد . به شخصه دیدار اول رو خیلی دوست نداشتم و به نظرم خیلی با دو بخش دیگه جفت و جور نبود .


اذان داده و نداده ، افطار کرده و نکرده عادتش بود باید میرفت مسجد .هر سال ماه مبارک حداقل دو بار قرآن رو ختم می کرد . شب قدر امکان نداشت خونه بمونه . اما امسال اصلا متوجه نبود ماه رمضان رسیده . شب قدری گفت قرآنم رو بدید بخونم . دادیمش. خوند . اما بی صدا . دیگه نتونست با اون صوت قشنگ قرآن بخونه .

می نشست روی صندلی رو به قبله تا نماز بخونه . اما بمیرم الهی. فقط چشمای قشنگش رو می بست و بی صدا و بی حرکت می موند . 

۷ خرداد بود . شب قدر . شب بیست و سوم رمضان . و بابا چه خوب قدرش رو دونست و . رفت. بعد از افطار . یک ربع به ده شب!

آخرین روز ، ساعتها پایین پاش نشستم و پاهاشو بوسیدم.  دستشو بوسیدم و گذاشتم رو چشمام . پیشونیشو بوسیدم . وقتی رفت سرم رو گذاشتم رو شونه های لاغر و استخونی شده اش . سرش رو بغل کردم و کنار گوشش گفتم .کاش . بعد از ماه ها درد کشیدن و نخوابیدن اینقدر آروم و خوشگل خوابید که دلم آروم شد . لبخند آخرش هیچ وقت یادم نمیره اینقدر که خوشگل و شیرین بود .شده بود همون آقای خوشگل و آروم و مهربون قبل .

تنها مسافر آخرت شب قدر شهرمون بود . هر چی التماس کردم بذارن یه بار دیگه صورت قشنگشو ببینم نذاشتن . بعد از دفن می خواستم چند ساعتی بالا سرش بشینم و براش قرآن بخونم اما نذاشتن  . اینقدر التماس کردم که دایی همه رو راهی کرد و خودش با من و دو سه نفر دیگه موند تا یه زیارت عاشورا برا بابا بخونم . دایی فکر کرد ما هم داریم برمی گردیم اما ما برگشتیم سر خاک و دوباره براش تلقین و قرآن خوندیم .

چند ماه بود بقیه میدونستن دکترا جوابش کردن ولی به من و مامان نگفته بودن و من تا آخرین لحظه فکر می کردم حالش خوب میشه . 8 خرداد باید میرفت برای شیمی درمانی . و من چقدر خوشحال بودم که بعد ماه رمضون می بربمش مشهد .

آقا.

نه توان بدست آوردنت را دارم . نه توان فراموش کردنت. سهم من از تو فقط دلتنگیست فقط دلتنگی . 

کاش یکبار به خوابم بیایی کاش یکبار دیگه اون صورت مهربون و چشمای خوشگلت رو ببینم . 

آقا جون تک دخترت هر شب به امید دیدن تو چشماشو می بنده .

معنی بیت عنوان: پدر ، در عالم عجب نعمت گرانبهایی بود . سایه اش سایه نبود که برکت و نعمت بود .


اذان داده و نداده ، افطار کرده و نکرده عادتش بود باید میرفت مسجد .هر سال ماه مبارک حداقل دو بار قرآن رو ختم می کرد . شب قدر امکان نداشت خونه بمونه . اما امسال اصلا متوجه نبود ماه رمضان رسیده . شب قدری گفت قرآنم رو بدید بخونم . دادیمش. خوند . اما بی صدا . دیگه نتونست با اون صوت قشنگ قرآن بخونه .

می نشست روی صندلی رو به قبله تا نماز بخونه . اما بمیرم الهی. فقط چشمای قشنگش رو می بست و بی صدا و بی حرکت می موند . 

۷ خرداد بود . شب قدر . شب بیست و سوم رمضان . و بابا چه خوب قدرش رو دونست و . رفت. بعد از افطار . یک ربع به ده شب!

آخرین روز ، ساعتها پایین پاش نشستم و پاهاشو بوسیدم.  دستشو بوسیدم و گذاشتم رو چشمام . پیشونیشو بوسیدم . وقتی رفت سرم رو گذاشتم رو شونه های لاغر و استخونی شده اش . سرش رو بغل کردم و کنار گوشش گفتم .کاش . بعد از ماه ها درد کشیدن و نخوابیدن اینقدر آروم و خوشگل خوابید که دلم آروم شد . لبخند آخرش هیچ وقت یادم نمیره اینقدر که خوشگل و شیرین بود .شده بود همون آقای خوشگل و آروم و مهربون قبل .

تنها مسافر آخرت شب قدر شهرمون بود . هر چی التماس کردم بذارن یه بار دیگه صورت قشنگشو ببینم نذاشتن . بعد از دفن می خواستم چند ساعتی بالا سرش بشینم و براش قرآن بخونم اما نذاشتن  . اینقدر التماس کردم که دایی همه رو راهی کرد و خودش با من و دو سه نفر دیگه موند تا یه زیارت عاشورا برا بابا بخونم . دایی فکر کرد ما هم داریم برمی گردیم اما ما برگشتیم سر خاک و دوباره براش تلقین و قرآن خوندیم .

چند ماه بود بقیه میدونستن دکترا جوابش کردن ولی به من و مامان نگفته بودن و من تا آخرین لحظه فکر می کردم حالش خوب میشه . 8 خرداد باید میرفت برای شیمی درمانی . و من چقدر خوشحال بودم که بعد ماه رمضون می بربمش مشهد .

آقا.

نه توان بدست آوردنت را دارم . نه توان فراموش کردنت. سهم من از تو فقط دلتنگیست فقط دلتنگی . 

کاش یکبار به خوابم بیایی کاش یکبار دیگه اون صورت مهربون و چشمای خوشگلت رو ببینم . 

آقا جون تک دخترت هر شب به امید دیدن تو چشماشو می بنده .

معنی بیت عنوان: پدر ، در عالم عجب نعمت گرانبهایی بود . سایه اش سایه نبود که برکت و رحمت بود .


اوریانا فالاچی معرف حضور خیلی از کتاب دوستان هست . خبرنگار معروف ایتالیایی که با خیلی از تمدارا مصاحبه کرده . یه مسیحی ملحد که آخرای عمرش به جنگ با اسلام برخاسته بود ! نویسنده ی کتابهای معروف "جنس ضعیف" و "نامه به کودکی که هرگز زاده نشد". منم اسم نویسنده و کتابش رو شنیده بودم ولی فرصت نشده بود بخونمش. تا اینکه مرداد 97 گذرم به مترو قیطریه افتاد و تو بساط کتابفروش جلوی مترو چشمم خورد به " جنس ضعیف" و . شیطون رفت تو جلدم و وسوسه شدم و کتاب رو خریدم . آوردم خونه و سریع هم خوندمش ! کتاب سال 60 چاپ شده بود به قیمت 250 ریال!!

جنس ضعیف - اوریانا فالاچی - ترجمه ویدا مشفق

نکته: کتاب حدود 60 سال پیش نوشته شده درباره ی زندگی ن مشرق زمین.

قصه از اونجا شروع میشه که مدیر رومه به فالاچی پیشنهاد یه سفر به شرق میده برای تهیه ی گزارشی درباره ی ن شرق! فالاچی نمی پذیره ولی اتفاق غیر منتظره ای نظرش رو عوض می کنه.

بعد اتفاق غیر منتظره ای روی داد . دختری از آشنایانم شبی مرا به شام دعوت کرد، صرف غذا به نیمه رسیده بود که بغضش ترکید و در میان گریه های شدید اظهار داشت آدم بسیار بدبختی است و حال آنکه دختر بسیار موفقی بشمار میرفت . از زیبایی و استقلال کاملی برخوردار بود، خانه ای داشت که در آن هر کاری میلش می کشید انجام میداد و شغلی که در آن بمراتب بیشتر از مردها به موفقیت دست یافته بود، خلاصه از آن دسته دخترانی بود که مردم به آن ها خوش شانس و خوشبخت می گویند . مردم و من بیش از همه ، هرگز خیال بدبختی چنین زنی را به سر راه نمی دهند .

برای آنکه او را دلداری داده باشم ، موهبتهایی را که از آن برخوردار بود به رخش کشیدم . در میان هق هق گریه جواب داد:

" چقدر احمقی! غم و غصه ی من درست به خاطر همین موهبت های کذایی است . آیا تو فکر می کنی هرگاه بتوانی هر کاری را که مردها می کنند انجام دهی و حتی رئیس جمهور یک مملکت شوی، به خوشبختی دست یافته ای؟ خدایا ، چقدر دلم میخواست در یکی از آن کشورهایی متولد شده بودم که زن پشیزی ارزش ندارد . به هر حال ما زن ها جنس بی فایده و بی بو و خاصیتی هستیم ."

این ملاقات باعث میشه فالاچی پیشنهاد مدیر رومه رو بپذیره و با یه آقای عکاس همسفر بشه برا سفر .

فالاچی از ایتالیا حرکت می کنه به پاکستان میره و با ن پیچیده در چادر که هیچ ارزشی تو زندگی ندارند ملاقات میکنه .

در هند با ن امروزی و فقیر هند دیدار می کنه .

تو مای به دیدار ن مادرسالار اصیل میره .

به هنگ کنگ میره و ن قدیم و جدید چین و هنگ کنگ رو می بینه ن همیشه در قایق رو مشاهده می کنه .

تو ژاپن با دو چهره ی زن ژاپنی روبرو میشه . زشت و زیبا ! با ن گیشا ملاقات می کنه .

تو مجمع الجزایر هاوایی دنبال خوشبخت ترین ن عالم میگرده . نی که با لباس و پوشش بیگانه بودند و با مفهوم گناه و معصیت .

تو آمریکا و نیویورک که فرمانرواترین و قدرتمندترین ن عالم رو داره که قبله ی آمال بقیه ی ن دنیا هستند با نی روبرو میشه که تو خودشون شکستن و برمی گرده به ایتالیا با کلی تجربه و مشاهده .و به این نتیجه میرسه که زنها همه جا بدبختن .

اول نظر خودم رو درباره ی کتاب می نویسم بعد خلاصه ی کتاب رو .

اینکه ببینی بعضی زنها تو بعضی نقاط جهان چطور زندگی می کنند یا بهتره بگم 60 سال پیش چطور زندگی می کردن فی نفسه جالبه . ولی باید در نظر داشته باشی که تو فقط داری به پوسته ی زندگی این ن نگاه می کنی . اونهم از زاویه دید زنی که به هیچ دینی معتقد نیست و خدا رو قبول نداره . بنابراین تحلیل هاش حداقل از زندگی زن مسلمان به هیچ عنوان برای منی که مسلمانم و پیامبرم از زن به عنوان ریحانه یاد می کنه و قوانین و احادیث زیادی در ارزش زن داریم، خیلی قابل قبول نیست . قبول می کنم حرفش رو درباره ی سخت و ناعادلانه بودن زندگی زن مسلمان ولی نمی پذیرم دلیل بدبختی ، مسلمون بودن اوناست .

اول اینکه خانم فالاچی همون اول مشخص کرده خوشبختی زن از نظر اون یعنی چی. همونجا که دختر خوشبختی از آشناهاش اظهار بدبختی کرده . بنابراین با این نگاه و نظر طبعا نمیشه ازش انتظار داشت خوشبختی رو چیز دیگه ای تعریف کنه .

خانم فالاچی سبک زندگی بقیه ی زنهای مشرق زمین و میزان خوشبختی و بدبختیشون رو هم با همین متر و معیار میسنجه و سنجیده .  برای همینه که مادرسالاران مای رو خوشبخت ترین ن میدونه . نی که هر کاری دلشون میخواد انجام میدن و مردا رو به قول خودش به اندازه ی دونه ی برنج هم قبول ندارن .

ولی آیا واقعا مادرسالاران خوشبخت بودند اگه همچنان اوضاع بر وفق مرادشون بود و سفیدپوستا جنگلهای قلمرو اونا رو از بین نمی بردن؟ من میگم خوشبخت نبودن همونطور که مردای مردسالار خوشبخت نیستن . مگه میشه زنها احساس ارزش و خوشبختی نکنن و مردها واقعا خوشبخت باشن؟ مگه میشه مردها بی ارزش باشن و زنها احساس خوشبختی و ارزشمندی واقعی بکنن؟ مگه میشه یک طرف یک سیب گندیده باشه و طرف دیگه اش همچنان سالم و سرخ و شیرین بمونه؟

اگه زن پاکستانی بدبخته (که جالبه خودشون خیلی قبول نداشتن این بدبختی رو و چیزهایی که فالاچی دوست داشت همه ی زنها داشته باشن، خیلی و گاهی هیچی براشون ارزش نداشت )بدبختی شون به خاطر مسلمونیشون نیست و نبود . اتفاقا به خاطر اینه که فقط اسم مسلمونی رو مرداشون بود . اگه زنهای ممالک دیگه ی اسلامی خوشبخت نیستن به خاطر همین دور بودن از روح زیبای دینشونه نه اینکه بدبخت باشن چون طبق معیارای خانم فالاچی زندگی نمی کنن . زنهای ممالک مسلمان بدبختن چون مرداشون و خودشون مسلمون نیستن .

و جالبه نویسنده چیزهایی رو برای زنهای پاکستان و ایران و عربستان و هند و چین و ژاپن و مادرسالارها و . ارزش و پیشرفت میدونه که دختر هموطنش با وجود داشتن و رسیدن به همه ی اونا احساس بدبختی می کنه . یعنی باتلاق و جهنم ته خط رو دیده ولی همچنان همه رو به اون سو راهنمایی می کنه.


فالاچی میگه زنها بدبختند و فرق نمیکنه کجای دنیا باشند. راست میگه تاریخ زندگی ن تاریکه ولی کم نبوده و نیستن زنهای خوشبخت. باید از پیرنی که با خوشبختی زندگی کرده و تو سن پیری همچنان احساس خوشبختی می کنند راز سعادتمندیشون رو پرسید .(اصرار دارم حتما از ن پیر بپرسند چون تو سن پیری جاذبه های بیست سی ساله ی جوانی و نگی از بین رفتن و حالشون واقعی تره).

کاش نویسنده هر جایی که می رفت می تونست از زندگی ن "واقعا" خوشبختشون هم گزارش بده.

در نهایت فالاچی راهی نشون نمیده برای سعادتمندی ن عالم . همونطور که برای خودش هم تا آخر عمر راهی پیدا نکرد .

خلاصه اینکه زن شرقی آرزوی داشتن آزادی و امکانات و ظاهر زن غربی و استقلال و مردانه زیستن اون رو داره و زن غربی آرزوی داشتن خانواده و نگی و مورد حمایت بودن زن شرقی رو .

به قول فاضل نظری :

دنیا پلی دارد که در هر سوی آن باشی

در فکر سوی دیگری . آوخ چه آونگی 

زنجیر زنی محرم - متن نوحه زنجیر زنی محرم

خلاصه ی کتاب:

  پاکستان-کراچی

یک عروسی . مردان سفیدپوش چیزی شبیه یک شی بی جان که با پارچه ی قرمز رنگی پوشانده شده بود رو در سکوت حمل می کردند . چیزی با یک صورت ، یک بدن ، دو بازو و دو پا . یک زن!

زنی که چشماش رو بسته بودن تا داماد رو نبینه ! گوسفندی برای داماد قربانی میشود. زنها و مردها به محل مخصوص راهنمایی می شوند . مردها اطاق پذیرایی ،زنها حجله.

عروس 14 ساله سرش رو روی زانوهاش گذاشته و گریه میکنه . عروسی که به مدرسه رفته و انگلیسی می فهمد .

مادر داماد میگه اصولا هیچوقت زنها در شب عروسی خوشحال نیستند .

فالاچی میپرسه شما زنهای شرقی دلتان نمی خواست خودتان شوهرتان را انتخاب می کردید؟

و اون زنهای به ظاهر پیشرفته و متجدد همه یکصدا : نه!

چرا؟ و جواب شنید:

اولا انتخاب شوهر از جانب زن، زن را در یک موقعیت تحقیرآمیز قرار میدهد . وقتی زنی می خواهد شوهری پیدا کند، مجبور است به زیباتر و جالبتر جلوه دادن خود اقدام کند و مرد را از طریق نگاه های معنی دار و حرفهای بیهوده تحت تأثیر قرار دهد . این کار نه افتخار آمیز است و نه نشانه ای از صداقت در آن دیده میشود .

زنهای اون جمع این جور ازدواج ن تو اروپا رو بدون حساب کتاب میدونن وآگهی دادن و مراجعه به آژانس های مخصوص ازدواج رو کاری زننده ! وقتی فالاچی میگه گاهی هم عاشقانه ازدواج می کنند و اکثرا بعدها از هم خسته میشن و از هم متنفر ، زنهای متجدد پاکستانی میگن: اصلا چه ومی دارد که زن و شوهر یکدیگر را دوست بدارند یا از هم تنفر داشته باشند؟

و فالاچی هیچ جوابی به حرفهای زنها نمیده و راحت از کنارشون میگذره بدون هیچ اظهار نظری . بالاخره زنها حرف بی ربطی نزده بودن که! زده بودن؟

فالاچی زندگی زن مسلمان ممالک اسلامی رو زندگی در مه غلیظی به اسم چادر توصیف میکنه که که هرگز نور رو نمی بینند .از ازدواج اجباری میگه و از رسم سه طلاقه کردن با سه بار به زبان جاری کردن کلمه ی طلاق (که در اسلام همچین چیزی نداریم !) و از نگاه ها و حرکات هرزه ی مردانی که دیده بود میگه و در نهایت فرار از پاکستان.

*****

هند

زنهایی با صورت باز و لباسهای رنگین .مردم به زنها و حیوانات احترام میگذارن . ملاقات با مهمترین زن هند که در قصری مرمرین با سیصد پرستار و پیشخدمت به دنیا اومده بود و 16 سال با سمت یک منشی ساده و فروتن به گاندی خدمت کرده بود . زنی که همه به خاطر خاطره ی گاندی بهش احترام میگذاشتن . زنی هندی_ مسیحی که آرزوش لگد زدن هندی ها به گاوی بود که وسط خیابون لم داده بود به نشانه ی دور ریختن خرافات  و تلاش کرده برای تنیس بازی دختران هندی با شلوار کوتاه به جای ساری!

فالاچی و این زن از انقلاب نمک گفتن که زنها باعث لغو مالیات برنمک شدند . و از ممانعت ن هند از خرید و فروش لباسهای اروپایی و حمایت از ساری برای حمایت از کارخانه های چیت بافی و ابریشم بافی هند .

نویسنده از مردم فقیر کلکته میگه و انبوه آدمهایی که تو خیابانها می خوابند و از افسردگی و مهربانی و ملاحت و شیرینی زنهای هند و از حق رای ن هندی ده سال زودتر از فرانسه و ایتالیا .

و ملاقاتش با نی رومه نگار ، رئیس راه آهن ، ناشر ، خانه دار ، پزشک و طراح آرایش مو . زنهای متجدد. پروانه های آهنین هند!

از عوض کردن لباسش با ساری یکی از این زنها میگه و نتیجه اینکه "ساری بر تن زن غربی بسیار برازنده است در حالیکه لباس غربی بر تن زن هندی گریه می کند ." (اگه خوب نگاه می کرد صدای گریه ی لباسهای زن غربی بر تن خودش رو هم می شنید! ) ن هندی تنها نی هستند که خطر به زندان رفتن را به جان خریده بودند تا از ساری صرف نظر نکنند .

نه، ما به خاطر زیبایی یا راحتی نیست که ساری به تن می کنیم بلکه برای آن ساری می پوشیم که قبل از آنکه زن باشیم هندی و متعلق به سرزمین هند هستیم . ساری پرچم ما ن هند است . کنار گذاشتن این لباس خیانت بزرگی ست . درست مثل آن است که از ملیتمان صرف نظر کنیم .

از مراسم سوزاندن اجساد میگه و زنی که خود را به میان آتش جسد شوهرش می انداخت . مرگ شوهر بدترین اتفاقی است که ممکن است برای زنی هندی رخ دهد . و از مراکز نگهداری بیوه ن میگه و قانون اجازه ی ازدواج مجدد که اجرا نمیشه .

*****

مای- کوالالامپور

فالاچی میخواسته بره جاکارتا و سوماترا برای دیدن معروفترین مادرسالارها ولی امکانش فراهم نمیشه و مجبور میشه تو جنگلهای مای به دیدار مادر سالارها بره .زنهایی که برای مردها به اندازه ی یک دانه برنج اهمیت قائل نیستند.

زنهایی مالک زمین که زمینهایشان را تنها برای دخترانشان به ارث میگذاشتن و پسرها رو ندید می گرفتند . تنها با یک مرد ازدواج می کردند ولی مردها همچنان در خانه ی مادرشان زندگی می کردند و تنها زمانی که زنها اراده می کردند به خانه ی ن خود برمی گشتند .

نی که حداقل یک دندان با روکش طلا داشتند .

فالاچی مهمان کلبه ی مادرسالارها میشود . دهکده ای بدون حتی یک مرد .  برای این زنها عجیب بود که زنها در اروپا حکومت نمی کنند . خنده دار بود اطاعت زنها از مردها . و خواستگاری مردها از زنها باورنکردنی .

اونها با از بین رفتن جنگل ها نگران روزی بودند که زمین نباشد و پسرانشان مجبور شوند با ن بی زمین ازدواج کنند . دخترانشان زمین داشتند و روکشهای طلای دندانهای مادران سرمایه ی پسران بود؛ روکشهای طلایی که خرج تحصیل و امروزی شدن پسران میشد.

نویسنده، این زنها رو خوشبخت ترین زنها دونسته!!!

*****

هنگ کنگ

فالاچی اجازه ی رفتن به چین را نمی یابد بنابراین به هنگ کنگ میرود ، مرز چین سرخ و هنگ کنگ . جایی که نی از چین و هنگ کنگ خلاف جهت هم با تنفر از روی پلی به دو سو می رفتند برای ملاقات با عزیزانشان . ن چینی قدیمی و افسرده، ن هنگ کنگی متجدد و نیمه !

فالاچی از عجیب ترین رسم تمدن بشری که به دست مردان برای ن چینی به وجود آمده بود می گوید : پاهای باندپیچی شده.

ملاقات با پیرزنی چینی با پاهای بسیار کوچک سه گوش که به جای راه رفتن می پرید .بدون تعادل!

پیرزن چنین میگفت:

  در دوره ی من طول پاهای ن نباید از نه سانتی متر میکرد. البته پاهای من کمی بزرگتر هستند زیرا چهل سال است که دیگر آنها را باندپیچی نکرده ام.در پنج سالگی با باندهای پارچه ای به عرض یک و نیم سانتیمتر و طول دومتر شروع به بستن پاها میکردیم و تا زمانیکه که به آن عادت کنیم باید در بستر می ماندیم و درد و رنج زیادی را تحمل میکردیم.

به این علت این کار را در پنج سالگی شروع می کردیم که در این سن و سال استخوانها نرم و انعطاف پذیر هستند. تمام انگشتان پا سوای انگشت شست را محکم با باند می پیچیدیم و هر روز فشار باند را بیشتر می کردیم تا به حدی که استخوانها دچار شکستگی نشده و انگشتان کاملا زیر کف پا خم شوند . تا زمانیکه استخوانها به حالت جدید عادت نمیکردند باید در بستر می ماندیم و درد و رنج زیادی را تحمل می کردیم .

یک شب آنقدر درد آزارم داد که نصف شب تمام باندها را باز کردم ولی آنچنان کتک مفصلی از مادرم خوردم که دیگر هرگز به فکر باز کردن باندها نیفتادم. مادرم میگفت دخترانی که پاهای بزرگتر از نه سانت دارند شوهر پیدا نمیکنند و فقط دهاتیها و کلفتها پاهای بزرگ دارند.

در حقیقت هم همینطور بود و مردی از طبقه ی بالا که قصد ازدواج با زنی از همین طبقه را داشت اولین سوالی که درباره ی او مطرح می کرد  این بود که "پاهای دختر چند سانتیمتر است؟" و اگر طول پاها بیش از اندازه بود ازدواج سر نمی گرفت .

البته مادر پیرزن به جز پاها سینه های او را هم می بست و می گفت اندام زیبا نباید پستی و بلندی داشته باشد . سینه باید صاف و نامرئی باشد

از عزادار شدن خانواده با تولد نوزاد دختر و زنده به گور کردن دختران میگه و از خودکشی ن بیوه از گرسنگی تا باری بر دوش خانواده نباشند و همسری وفادار باشند . تنها نی که همسر اول بودند در پیری اهمیت و احترام می یافتند .

و حالا فالاچی با نی متفاوت از آن پیرزن روبرو بود خیلی متفاوت . اما همچنان بدبخت!

فالاچی موفق نمیشود یک زن کمونیست چینی را ملاقات کند در عوض با نی دیدار می کند که به دنیا می آیند و می میرند بدون آنکه هرگز پایشان به خشکی رسیده باشد .زنهایی که در قایق هایی به اندازه ی تخت یک نفره مجهز به یک پارو ، یک پرده ، یک اجاق کوچک و یک تشک خواب بود به دنیا آمده ، زندگی می کردند و می مردند . قایقهایی نزدیک ساحل و گاهی به گل نشسته!زنهایی که تان کا (دست نیافتنی)نامیده میشدند .

مردها ماه های متوالی به ماهیگیری و خشکی می رفتند و زنها رخت چرک ثروتمندان را می شستند ماهی خشک می کردند و .

فالاچی از دختران این ن گفته که برای فرار از زندگی و مرگ در قایق ، کار در مشهورترین کاباره ی دختران تلفنی هنگ کنگ را انتخاب کرده بودند . هنگ کنگ بزرگترین بازار فروش دختران !

و از قوانین اخلاقی چینی ها می گوید و تابوی عشق و از گرایش بی اندازه به عفت دوستی و اصول اخلاقی و از انقلاب چین و دگرگونی رسمها می گوید و تغییر زنها . تغییر در ظاهر و مشارکت های اجتماعی و همچنان دور از عاطفه!

و از ملاقاتش با زن قدرتمند چینی و مدیر پرتیراژترین رومه ی هنگ کنگ می گوید که عشق را سرگرمی آدمهای تنبل می دانست .

*****

ژاپن _ توکیو

توکیو شهری شبیه شهرهای غربی . فالاچی در توکیو سرخوردگی ، هیجان و شادی ، عصبانیت ، تعجب و کنجکاوی را تجربه می کند . شهری با دو چهره . چهره ی غربی و شرقی . پزشک جراحی می گوید چهل درصد دخترانی که سرکار میرن تقریبا تمام درآمد خود را صرف تغییر خصوصیات آسیایی خود می کنند . جراحی چشم و سینه  و تغییر رنگ مو و همچنین پوشیدن لباسهای اروپایی .

زنهایی که در کیمونو آرام و معصوم به نظر میرسند در لباس غربی میشوند زنی بدون معصومیت با حالت پرخاشگری با قدمهایی سریع و محکم و وراج. ن در کیمونو مثل توکیو در شب زیبا هستند و با لباس غربی چون توکیو در روز ، زشت .

 فرهنگ غربی به ن ژاپنی بیشتر از هر زن آسیایی دیگری حتی ن چینی سرایت کرده است ، زیرا ن چینی آگاهی غرورانگیزی از ثمره ی این فرهنگ پیدا کرده و به نوعی پختگی توام با درد و رنج رسیده اند که ن ژاپنی فاقد آنند .

فالاچی در مراسم عروسی دختر چهارم امپراطور شرکت می کند که با یه کارمند ساده ی بانک ازدواج کرده . شاهزاده ای که مجبور به پوشیدن کیمونو و صندل ژاپنی در مراسم عروسیش شده در صورتیکه لباس سفید و تور بلند میخواست و نگران اداره کردن یک خانه و خانه داری که اطلاعی از آن نداشت . 

زله ای در گذشته باعث شده بود ن ژاپنی اداره ی شهر را در دست بگیرند و با لباسهای راحت اروپایی آشنا شوند . در جنگ جهانی دوم هم مردان به جبهه ی جنگ رفتند و زنها به کارخانه ها. بعد جنگ آمریکایی ها در سنتهای ژاپن دست بردند لباسهای اروپایی در فروشگاهها فراوان شد و مردان آمریکایی از مهر و محبت و احترام بی حد ن ژاپنی برخوردار شدند و ازدواج هزاران نفر از ن ژاپنی با سربازان آمریکایی .

انقلاب بعدی ن ژاپنی از طریق پلوپزهای برقی و وسایل الکتریکی و لوازم مختلف ضدبارداری نیز صورت گرفته بود که باعث شده بودند اوقات فراغت بیشتری از زنها در خارج از منزل سپری شود و بتوانند زمان بیشتری با ماشینهای آمریکایی فیلیپر قمار کنند . زنهای معلق و سرگردان بین سنت ژاپنی و فرهنگ غربی.

فالاچی به کیوتو میره جایی که "در جنگ بمباران نشده و مردمش هم تحت تاثیر نفوذ تمدن غربی فاسد نشده اند" . نویسنده به آموزشگاه گیشاها میره . جایی که به دختران ژاپنی از کودکی یاد میدن چطور یه گیشا بشن و خودشون رو وقف مهرورزی به شوهران ن دیگر کنند . ن زیبایی که در آموزشگاه ، آواز ، و روانشناسی می آموختند و از همه چیز آگاه میشدند از ت گرفته تا علوم و فلسفه . اونها معمولا دندانهاشون رو زرد رنگ میکنند تا به رنگ آفتاب دربیاد . گیشا ها همه نوع خدمتی به مردان ارائه میدن ولی به ندرت خودشون ازدواج میکنن .

ن ژاپنی در زندگی اجتماعی همسر خود دخالت نمی کنند و شاید همین امر یکی از دلایل پیدایش گیشاها باشد .

در ژاپن وقتی مردی برای شرکت در کنگره ای دعوت میشود همسرش را به همراه نمی برد بلکه یک گیشا آن مرد را در سفرش همراهی می کند . زن همراه شوهرش به رستوران نمی رود و به جای او گیشا مرد را همراهی می کند . و این زن زرنگ ژاپنی ست که گیشا را پیدا میکند . گیشاها بر خلاف زن ژاپنی رازدارند و مرد با طیب خاطر همه ی اسرار خود را در حضور گیشا به زبان میاره . 

زندگی گیشاها شباهت زیادی به ن تارک دنیا داره و شدیدا پایبند انضباط خشک و انعطاف ناپذیر هستند . 

فالاچی از ملاقات خسته کننده و عذاب آورش با گیشاها میگه و تلاش اونها برای راضی کردن مهمانها به هر قیمتی .

*****

هاوایی

جزایر آزادترین و نیک بخت ترین ن!! نی از نژاد دست نخورده که عریان و بودند . فالاچی برای دیدن این زنها به هاوایی رفت ولی هاوایی مورد نظر او در قصه ها مانده بود . ن با ورود مبلغین پروتستان لباس به تن کرده و حالا دیگه با نژادهای دیگه آمیخته بودند . و دیگر اثری از هاوایی قدیم و ن اصیلش نبود . دخترانش عشق آمریکا بودند و در آرزوی هالیوود .  و تنها زن اصیل هاوایی که میتوانستند در هونولولو ملاقات کنند پیرزنی هفتاد و دوساله بود که در موزه به سر میبرد . زنی ناراحت و خشمگین به خاطر از بین رفتن اصالتهای هاوایی . زنی که این پیشرفت قلابی و این آزادی که استقلال میخوانند را ناسزا میدانست ! 

در جزیره ای دیگر از هاوایی با سه زن اهل هاوایی حقیقی دیدار می کند زنهایی تنها که طلاق گرفته و مردانشان به خارج مهاجرت کرده بودند . چرا که نشان متجددتر شده و دیگر رام و مهربان نیستند. 

و از نیهو میگه . کوچکترین جزیره ی مجمع الجزایر هاوایی که 238 تن از پاکترین نژاد در آن زندگی می کنند و متعلق مردیست که از مادربزرگش به ارث برده و او جزیره را از دولت هاوایی به بهای اندک خریداری کرده بود . 

همه جا شهرت داشت که در این جزیره مردم پولینزی همچون صدسال پیش به سر نی بردند . مبادله ی پول و خرید و فروش مشروبات الکلیک و سیگار بکلی ممنوع است . به جای پول دین خود را با خرگوش ادا می کنند . وسیله ی معمولی ارتباط اسب است و اسب را بدون زین سوار میشوند . در نیهو آموزشگاه و کشیش و پاسبان و زن هرجایی و جنایتکار و زندان و بیماری وجود ندارد . در ظرف پنجاه سال تنها یک مورد زخم معده در آن مشاهده شده است . حتی سرویس پست هم وجود ندارد هر کسی که شهرت ارسال پیامی داشته باشد آنرا به پای کبوتر دست آموزی می بندد .  

تمام اینها به این خاطر است که پیرمرد اصرار دارد 238 پولینزی را دور از مفاسد نگه دارد و اصالت نژاد آنان را حفظ کند . کسی اجازه ی ورود به آنجا را ندارد و اگر کسی از آنجا خارج شود حق بازگشت ندارد . 

فالاچی اجازه ی رفتن به نیهو رو به دست نمی آورد . تحقیقاتی به عمل می آورد و متوجه میشود ن یا جین میپوشند و یا لباس بلندی که در دیگر جزایر هست به اسم مومو .   چند آموزشگاه ابتدایی در جزیره است برای آموزش زبان انگلیسی . کبوتر نامه بر هم شوخی است . صاحب جزیره هر هفته ساردین و آب میوه و مجله برای آنها میفرستد . ن جزیره فقیر و بیسوادند . بسیاری از ساکنین برای رسیدن به زندگی بهتر از جزیره خارج میشوند و مردان به پیشخدمتی میپردازند و ن در کارخانه های کنسرو سازی آناناس کار می کنند . 

*****

 

آمریکا - نیویورک

فالاچی بعد از ترک هاوایی به نیویورک میرود .

در درون ساختمان های غرق در نور نئون ، ساختمان هایی که هرگز نور گرم خورشید به داخل آنها راه نمی یافت ، هزاران تن از ن متجدد علیه مردان شرم زده در تکاپو و مبارزه بودند و خود را نیرومند و فرمانروا ولی سخت تنها احساس می کردند . 

هنگام ظهر که ادارات برای صرف ناهار خالی میشود این ن همچون آبشار پرخاشگر غم زده ای از اطاقهای خود فرو می رفتند و در بارها مقابل یک هامبرگر و یک برگ کاهو گاه از اوقات سر خود را میگرداندند تا با مردی که در مقابل هامبرگر و سالادش نشسته بود سخنی مبادله کنند . در اثنائیکه نور تمنای محبت از مردمک چشمشان ساطع بود نوری که مرد با دیدگانش پاسخ نمیداد زیرا از تقاطع تیرمژگان هراسناک بود . 

بعد از جای بر می خواستند با شتاب حساب نیز را می پرداختند و از فروشگاه "ماسی" چند شی مورد نیاز خود را با عجله خریداری می کردند و لحظه ای هم به پیش بندهای مردانه می نگریستند که تابلوی بزرگی با این نوشته در بالای آنها جلب توجه می کرد :" یکی از این پیش بندهای مردانه را برای شوهرتان که در آشپزی به شما کمک میکند خریداری کنید." سپس به سرعت به ادارات غرق نور خویش باز می گشتند تا بار دیگر آن مبارزه تمسخر آمیز خود را علیه جنس مرد که خواهی نخواهی موفقیت آمیز بود از سرگیرند.

و از تلاش لورین معشوقه ی مرد همسفرش برای نگه داشتن او در نیویورک می گوید . زنی با کلی موفقیت اقتصادی و اجتماعی که فقط میخواهد مردی را در کنار خود نگاه دارد . و مرد بیش از پیش برای رهایی از هرگونه بار مسئولیت اصرار می ورزید .

شامگاهان هنگامیکه مترو آنان را همچون اژدهایی به درون خود فرو میبرد تا آنانرا در مقابل آپارتمانی که با پول اینهمه آزادی و استقلال خریداری کرده بودند دوباره از درون خود فرو ریزد. غم و افسردگی جانکاهی قلب و مغزشان را فرا میگرفت و گفتی تمام شهر نیویورک از اثر آه های خشم آلود آنان به ارتعاش درآمده است . بدین طریق بار دیگر فرار از خانه را بر قرار ترجیح می دادند و مجددا سوار مترو میشدند و در مقابل یک سینما یا یک بار فرود می آمدند و چند گیلاس ویسکی میزدند و بار دیگر به این حقیقت تلخ می اندیشیدند . این پیروزی که توجه تمام جهانیان را به خود جلب کرده است تا چه اندازه برای آنان گران تمام میشود ؟

آری در مقابل این مردانی که در زن حتی در منشی های خودشان تنها یک مادر تجسس می کنند ن آمریکایی نفوذ فراوان و خودکفایی جالب توجهی به دست آورده اند ولی در عین حال از ته دل آرزو می کنند چه خوب بود فروتنی را جانشین غرور می کردند و در این جهان مرد وفاداری داشتند زیرا درست است که هیچکس نمی تواند خویشتن را از قوانین آهنین یک جامعه رهایی بخشد ولی در عین حال کاملا صحیح است که انسان نمی تواند احساسات خویش حتی ساده ترین عواطف خویش را پایمال کند .

گناه قرار گرفتن در سر این دو راهی آیا به گردن لورین بود؟ آیا شوهران پیشینش مقصر بودند . شاید او و آن شوهران بطور یکسان گناه داشتند؟ شاید اکنون فکر اینکه روزی بیوه بماند و همچون آدم کش آزادی بی مقصد در جهان بگردند کمتر از سابق برایش خوشایند بود . 

فالاچی به دختران تنهای ایتالیا فکر می کند و برای بازگرداندن مرد همسفرش به ایتالیا از نی که پیوسته به طرف انقلاب می گرایند لباسهای اروپایی نازیبا و کفش های پاشنه بلند احمقانه و رقابت بیهوده ن غربی را با مردان تقلید می کنند سخن می راند و چنین نتیجه می گیرد که

هر قدر در مغازه های توکیو لباسهای دوخت فرانسه بفروشند هر قدر در خیابان های بمبئی شعارهای نه بدهند بفرض آنهم که دانشگاههای جنگ پکن و آنکارا درهای خود را برای ن بگشایند باز هم اختلاف بین زن و مرد همیشه پای برجاست و زن زن است و مرد مرد . 

به لورین گوشزد میکند که همه ی ن کم و بیش راه غلطی را پیش گرفته اند که جز رنج و عذاب پایانی ندارد . وردی که امروز بر سر زبان تمام ن جهان جاری است عبارت از استقلال و پیشرفت است . در هر نقطه ای از جهان که فرود می آمدم به همین دو کلمه بر می خوردم که گفتی مانند آدامس در دهانها جویده میشود غافل از اینکه این آدامس ممکن است معده ی آنان را سخت ناراحت کند . 

در نهایت فالاچی می گوید به این نتیجه رسیده ام هیچ کدام چنانچه باید راه نیک بختی حقیقی را تشخیص نداده اند .


پ ن1: به قول رضاامیرخانی تو کتاب داستان سیستان  : انسان حیوان امیدواره! یعنی یکی از وجوه افتراق انسان و حیوان همین رجا و امیدواریه !.

گاهی فکر می کنم این آخرین تلاشمه . فایده ای نداره . فکر می کنم بعد از این دیگه دست و پا نخواهم زد . فکر می کنم دیگه مثل ماهی آزاد خلاف جهت رودخانه شنا نخواهم کرد و تن خسته و شاید بی جانم رو به امواج رود خواهم سپرد تا به هر کجا که میلش میکشه ببره و فکر می کنم دیگه برام فرقی نمی کنه اون مقصد دریاست یا مرداب ، مهم رسیدنه و کجایش چندان فرقی نمی کنه . فکر میکنم دیگه توان جنگیدن با امواج رو ندارم و بهتره تسلیم بشم .

اما درست بعد از همون آخرین تلاش و تقلا و دست و پا زدن ، باز شروع می کنم به جنگیدن .

خدایا یعنی درست انتخاب کردم؟

.

پ ن2: آخه قربونت برم . یه کم هم با دل من راه بیا دیگه! آخه قربون او دستت که فوق همه ی دستهاست، یه ذره هم گردونه رو به سمت دل ما بچرخون ! مگه چی میشه آخه؟ 

دلم یه هوای تازه میخواد . یه امید محکم . یه ایست! به همه ی مشکلاتی که زنجیروار و بدون وقفه پشت سر هم دارن خودشون رو نشون میدن !!!! دلم امام رضا میخواد شدیــــــــــــــــــــــــــــــــــد!


خب باز بریم سراغ کتاب که امام صادق (علیه السلام)فرموده اند:

روزگار پر آشوبی فرا می رسد که در آن روز مردم جز با کتاب های خود انس نمی گیرند.

و ما نیز در این روزگار پرآشوب ،دلمان را سپردیم به کتاب ،تا چندی از افکار پریشان و دو دو تا های عقل در امان باشد .

اما کتابی که میخوام درباره اش بنویسم دو سال پیش خریده بودمش و بالاخره ده روز پیش خوندمش. اسمش هست :لم یزرع

Image result for ‫کتاب لم یزرع‬‎

نوشته ی محمدرضا بایرامی

برگزیده جایزه کتاب سال
برگزیده جایزه ادبی جلال آل احمد
برگزیده جایزه شهید حبیب غنی پور

از سری متون فاخر کتاب نیستان!

****

لم یزرع داستانی درباره ی شیعیان عراق هست در زمان جنگ . شیعیان منطقه ی دجیل!

روایت زندگی جوانی با نام سعدون از شیعیان دجیل و قصه ی عاشقانه ی او با احلی دختری از اهل سنت که عرف طایفه و سنت‌های قبیله‌ای مانع وصالشون میشه و سعدون تصمیم می‌گیره برای فراموش کردن احلی و عشقش یک سال زودتر از موعد و در صورتیکه به خاطر صاف بودن کف پاش میتونست معافیت بگیره ، داوطلبانه عازم جبهه ی جنگ بشه و به استقبال مرگ بره . هر چند اعتقاد داره

جز عشق ، هیچ چیز دیگه ای ارزش نداره که جانت رو براش بدی .

وقتی سعدون تو جبهه بوده تو منطقه ی دجیل صدام ترور میشه . سوءقصدی ناکام که نتیجه اش میشه کشتار شیعیان و ویرانی خانه ها و زمینهای کشاورزی و نخلستانهای منطقه دجیل و ممنوعیت هر نوع کشت و کار ! و فکر کن چه سخته مردمان ساده ای که قرنها و پشت در پشت کشاورز بوده اند یکباره منع بشن از کشت و زرع . طوری که حتی حق کاشتن بوته ی گوجه و خیار و سبزی هم نداشته باشند در گوشه ی حیاط خونه شون .

مزرعه خاموش شده . لودرها همه نخل ها را سرنگون می کنند . فرمانده درجه دارها ، برای گرفتن دستور جدید، برزان التکریتی را نگاه می کند . برزان - در آن دور - خانه ها را نشان می دهد . لودرها پر گاز، به سوی آنها می روند و شروع می کنند به ویران کردنشان بر سر ساکنان!

برزان می ایستد به تماشا . سیگار برگ هشت اینچی کوبایی اش را از جیب بیرون می آورد . روشنش می کند . پک می زند و بلند و شمرده می گوید : " از این به بعد هیچ چیزی در اینجا نخواهد رویید جز مرگ! . کشت ممنوع!"

راوی قصه سعدونه . و روایت از وقتی شروع میشه که سعدون در بازداشت و زیر شکنجه است تا اعتراف کنه به ارتباطش با عوامل ترور نافرجام صدام . و فلاش بکهایی به گذشته و یادآوری آنچه اتفاق افتاده. یادآوری روزی که در نخلستان و بستان بیل به دست کمک پدر می کرد در آبیاری ، که آب جوی کم و کمتر میشود و رفتن سعدون خلاف جهت جوی پیِ علت و دیدن احلی و برادرانش در آبگیر و . عشق اتفاق می افتد!

"همه اش ناگهانی بود . انگار یه چیزی محکم خورد توی سرم . چیزی که کاملا جدید بود و گیجم کرد . آتش گرفته بودم و کاریش هم نمیشد کرد . راه برگشت رو گم کردم ."

" راه برگشت به خونه رو؟!"

"راه برگشت به خونه رو!"

"مگه جنگ بود؟!"

"نبود! شد! و فهمیدم فقط تو جنگ نیست که آدم راه برگشت به خونه رو گم می کنه!"

قصه پیش میره با رفت و برگشت های مکرر سعدون به عشق و جنگ و اسارت ! و خاطره بازی با اسیر هم بندش!

رفتن مکرر سعدون به محله ی احلی و دیدارهای مکرر و مخفیانه شون .

" تو باور میکنی؟! من عاشق کسی شدم که نمی تونستم باهاش ازدواج کنم . عرف ظایفه و قبیله و شاید چیزهای دیگه _ که هنوز ازشون سر در نیاورده م _ این اجازه را بهمون نمی داد . ما فقط همدیگر رو می دیدیم و حرف می زدیم . بی هیچ اتفاقی. هیچ هیچ!."

سعدون به یاد میاره روزی رو که قیمه نذری محرم برده بود و تو نخلستان با احلی نشسته بودن به خوردن که پدر احلی سرمیرسه: "بد نگذره!"  و کتکی که خورده بودن!

بعد از مخالفت پدرش با ازدواج سعدون با دختری سنّی مذهب، سعدون بدون خداحافظی از احلی میره جبهه . به خاطر خط خوشش می افته تو ستاد و حتی برای مرخصی هم برنمیگرده. اول به خواست خودش و بعد هم نمیشه که برگرده . نمیگذارن !

از فرارش میگه ودستگیر شدنش و از بازجوییهاش.

از دستگیری پدر سعدون میخونیم به جرم کاشتن مخفیانه ی چند بوته گوجه و خیار و سبزی تو منطقه ای که کشت ممنوعه! و فرستاده شدنش به بیگاری روی یه جاده!

از فرستاده شدن اجباری سعدون و جمعی از کسانی که باید اعدام میشدند با کامیون به ارتفاعات سورن می خونیم! قتلگاه ! جایی که رکورد زنده موندن توش هنوز به یک ماه نرسیده! و از هدف قرار گرفتن کامیون میخونیم و سوختنش و . و زنده موندن سعدون . و از نامه ای که به احلی می نویسه.

افسر -بی مقدمه - اصل خبر را می گوید :" من بهتون تبریک میگم . حب الوطن من الایمان! پسر شما در راه وطنش شهید شده."

خلیل گویی آمادگی شنیدن این موضوع رو داشته مدتی به فکر فرو می رود و بعد سر بالا می آورد :"چطور شهید شد؟"

"در نبرد شجاعانه با دشمن ! او و دوستانش داوطلب شده بودند که به یه منطقه سخت برند ، اما نرسیدند . اتفاق توی راه افتاد ."

و خلیل پدر سعدون به خونه برمی گرده با خبر شهادت پسرش و حواله یک تویوتا و حواله مبلغی برای گرفتن مراسمی در خور شأن شهید !!!!

و از صورت قبری می خونیم که خلیل برای آرامش همسرش در نخلستان میسازه و از آمدن سعدون به نخلستان و ملاقات با پدرش .

سعدون برگشت به جایی که با آن زحمت ، از آن گریخته بود . و گویی سرنوشت هر سفری همین است که تمام بشود ، اما با بازگشت به نقطه آغاز . طوری که انگار رفتنی در کار نبوده و راهی هم طی نشده است .

و در آخر از اومدن احلی به خانه ی خلیل می خونیم و از نامه ی سعدون و .

******

قصه ی قشنگیه . قشنگ و تلخ ! با پایانی غافلگیرکننده!

شاید خیلی ها پایانش رو بپسندند و شاهکار بدونند(پایانی که من تو این نوشته سعی کردم لوش ندم!) اما من دوست داشتم یه جور دیگه تموم بشه !خیال باطل

کلا فیلم و قصه هایی که تهشون بازه یا تلخه رو نمی پسندم !به نظر من تهِ همه چی باید خوب بشه!همه قصه ها و فیلم ها باید happy end باشن!

خیار رو هم حتی معمولا از تهش شروع می کنم به خوردن تا آخرش تلخ نباشه!نیشخند

و هنوزم از دست رستم حرص می خورم بابت کشته شدن احمقانه و بی فایده ی سهراب !عصبانی


میرمَهنای دُغابی .میرمَهنای دُغابی. میرمَهنا

چرا این اسم رو نشنیده بودم؟! . حتما خیلی ها هم مثل من نشنیدن .

بر جاده های آبی سرخ! کتابی از نادرابراهیمی واقعا بزرگ از زندگی بزرگمرد نامدار به عمد گمنام مانده به نام میرمَهنای دُغابی! امیرِناوبران و سالار دریاداران و قایق رانان تاریخ ایران و بزرگ ترین سردار دریایی ایران از آغاز اسطوره تا قلب واقعیت .

میرمَهنای دُغابی ، اصلی ترین شخصیت این داستان ، سردار بی پروای دریای جنوب بود: زبَرمردی که ایران ، فراوان بدهکار اوست ؛ بدهکاری که تا این لحظه ، فرصت پرداختن ِ بخش ناچیزی از دِین خود را به او نداشته است؛ چرا که استعمار ، در طول دو قرن ، خیره سرانه کوشید که نام این سالار پیکارگران با ایمان را آنچنان پنهان نگه دارد که گویی هرگز وجود نداشته است و اگر هم داشته جز یک راهزن دریایی جسور چیزی نبوده است .

بیگانه حق دارد میرمَهنای ما را "خطرناک ترین دریایی خلیج فارس و دریای عمّان" بداند ،و او را درست به همین گونه در دایره المعارف های بزرگ دریایی خود معرفی کند .

نادرابراهیمی بیش از ده سال(1358-1348) از عمر شریفش رو برای شناختن میرمَهنای بزرگ گذاشت ، سال 70 هم فیلمنامه ای در 16 کتاب نوشت تا مجموعه ای تلویزیونی ازش ساخته بشه که قصه ی ناشدنِ این کار بزرگ هم خودش قصه ای است پر غصه و به قول فردوسی بزرگ داستانیست پُر آب چشم!

دستهایی که از همون اوایل انقلاب تا دو دهه بعد که نادر ابراهیمی بود و تا حالا همچنان مانع ساخت سریال و فیلمی شدن که میتونست حافظه ی تاریخی ما رو غنی تر کنه و عزت و اعتماد به نفس جمعی ما ایرانیان رو بالا ببره . و عجیب اسم ابراهیم حاتمی کیای بزرگ تو این ناشدن تو ذوق میزنه! و جالب اینکه:

در همان روزگار شنیدم که یک تهیه کننده ی ترک با تنی چند از ثروتمندان حجاز به گفتگو نشسته است تا فیلمی درباره ی نه میرمَهنای ایرانی، که میرمُهنّای عرب بسازند و باز با جعل اسناد و مدارک نشان بدهند که این سردار بزرگ ایرانی، نه علیه انگلیسی ها ، هلندی ها ، عثمانی ها ، عرب ها ، که علیه ایرانیان می جنگیده است تا جنوب ایران را از ایران جدا کند .

و درد دیگه ای که نادر ابراهیمی بهش اشاره کرده سرقت و انتقال به خارج از ایرانِ چندین و چند صندوق از اسناد بسیار بسیار گرانبهای مخزن اسناد وزارت امورخارجه در دوره ی وزارت دکترسنجابی و قطب زاده است که مجموعه ای از مکاتبات میرمهنا با کریمخان زند و هم اسناد دیگری در بابِ نهضت میرمهنا و مبارزات مردم جنوب ایران -تنگستانی ها و دیگران - علیه انگلیسی ها هم در این صندوقها بوده است .

درخت سدری که مردم جنوب به یاد میرمهنا کاشته بودند و در گذر زمان به درخت سدر میرمعنا تغییرنام یافته بود و مردم درونش شمع روشن کرده و بهش دخیل می بستند هم گویا سال 72 درخت نابود و خیابانی از روی آن گذرانده اند!

نادر ابراهیمی بقعه ای به نام امامزاده میرمعنا و بقعه ی میرمُهنّا هم در جنوب ایران می بینه که نمیدونم الان هم هست یا نه!

به قول نادر ابراهیمی:

تاریخ را از نو باید نوشت
نه آنگونه که تاریخ نویسانِ نوکرِ دربارها
و تاریخ نویسانِ مطیعِ اوامرِ اجانب نوشته اند
بل آنگونه که حس شود قلم در دستِ مردمِ آگاه و دردشناسِ کوچه و بازار بوده است

در باره ی کتاب تو پست بعد می نویسم . کتابی که که خوندنش به خاطر مشکلات و مسائلی برای من سه ماه و سه هفته طول کشید ولی خوشحالم که خوندمش و ارزشش رو داره بیشتر از این برای شناختن همچین کسانی وقت بگذاریم .


یه زمانی فکر می کردم اگه ماهی بیاد و بره و من چیزی تو وبلاگم ننویسم به احتمال زیاد به دیار باقی شتافتم و از دوستان خواستم در چنین موقعی برام فاتحه ای بخوانند و دلم رو شاد کنند .نیشخند

اما همونظور که می بینید ماهها چیزی نمی نویسم و هنوز تو این کره ی خاکی نفس می کشم .

دوستانی که به وبلاگشون سر میزدم هم یواش یواش کوچیده بودن به تلگرام و فضاهای مجازی دیگه ! رفتم دیدن خونه ی جدید خیلی هاشون رو . ولی خونه های جدیدشون اصلا دیگه حال و هوای صمیمی وبلاگ رو نداشتن و ندارن .

مثل این می مونه که از خونه ی کاهگلی و آجری با حوض و شمعدونی و باغچه و پنجره های اُرسی رنگی و درهای چوبی ماچ،کوچ کنی بری به یه آپارتمال شیک بالای شهر !!!افسوس

محل قرار دوستان از تخت کنار حوض و شمعدونی ها خیال باطلمنتقل شد به کافی شاپ های شیک پشت میزهای رسمی و حوض و شمعدونی های مصنوعی یا طبیعیِ نچسب!! آدمهای مصنوعی ، حرفهای مصنوعی،ارتباط مصنوعی .عینک

صاحب صفحه ی اینستا یا کانال تلگرام دیگه مثل یه دوست و صاحبخونه نیست که باهاش احساس صمیمیت کنی . بیشتر شبیه صاحب یه کافی شاپ شیکه که تو فقط میری یه فنجون قهوه ای ،هات چاکلتی چیزی توش بخوری و برگردی . یا حتی شبیه یه خیریه که بانیش مواد و وسایلی رو گذاشته تو قفسه ها و خودش هم نیست ؛ تو میری دید میزنی و چیزی که میخوای رو برمیداری و خارج میشی .خنثی

این فضا رو دوست ندارم . فضاهایی که باید یه گوشه ی زندگی رو اشغال می کردن برای تنوع ،همه جا رو گرفتن . میهمانانی که صاحبخونه شدن . این فضا به مذاق من خوش نمیاد هر چند توش غرق شده باشم!

اما من نرفتم تو آپارتمان شیک بالای شهر؛ فقط ساکت نشستم تو خونه ام به هزار و یک دلیل و اتفاق خوشایند و ناخوشایند .

خیلی وقتها خواستم چیزی بنویسم ولی حسش نبود و همه ی اون حرفها رو به خودم گفتم .

اما از امروز میخوام گاهی بیام به این خونه ی قدیمیم سربزنم و حتی شده با در و دیوار و حوض و شمعدونی هاش حرف بزنم .

در خونه ام هم بازه برای رهگذرانی که گاهی از فست فود خسته میشن لبخندلبخندلبخند


این چند روز تو شبکه های مجازی و حتی تلویزیون خبری شنیدیم با این موضوع : تنبیه بدنی دانش آموز فلان مدرسه در فلان شهر با سیم شارژر ، با شلاق و یا سیلی توسط معلمش!!!

همین اول موضع خودم رو روشن کنم که کسی فکر نکنه خدایی نکرده من موافق تنبیه بدنی دانش آموزا هستم ! نه عزیزم ! تنبیه بدنی خیلی هم ناپسنده و علاوه بر اینکه با کرامت انسانی معلم و شاگرد در تضاده ،هیچ مشکلی رو هم حل نمی کنه و مهمتر از همه حق الناسیه که خداوند خدا نمی بخشه و در روز موعود وبال گردن اون معلم کذایی میشه ! و البته یکی از مصداق های بارز حدیث " بترس از ظلم به کسی که جز خدا فریاد رسی نداره!"است . . .

و اما بعد .

ولی الان من میخوام از یه زاویه ی دیگه به این مسئله نگاه کنم .

یه کم برگردیم به چند دهه قبل و ببینیم قرار بود چطوری یه نفر معلم بشه برای تربیت بچه های این مملکت .

خیــــــــلی سال قبل یه جایی بود به اسم "تربیت معلم"! تو این مراکز کسانی با آزمون کنکور وارد میشدند تا دو سال مورد آموزش و "تربیت" قرار بگیرند و تبدیل بشن به "معلم" ! خب طبیعتا روانشناسی رشد و کودک و روانشناسی تربیت جزء دروس اصلی این مراکز بود .

اما مهمتر از این درسها به نظر من زندگی اجباریِ خوابگاهی و شبانه روزی این متقاضیان شغل معلمی بود. زندگی خوابگاهی چیز بسیار مهم و ارزشمندی بود که دانشجو معلمها یاد می گرفتن تعامل با دیگران رو . یاد می گرفتن چطور با اخلاقهای مختلف و متضاد سازگار بشن . صبوری و کنترل خشم و ناراحتی رو تمرین می کردن . زندگی با چند نفر توی یه اتاق (ما 13 نفر بودیم !!!!!!!!) خیلی چیزها به اون بچه ها یاد می داد و یواش یواش بزرگشون می کرد و آماده شون می کرد تا بتونن با چند ده دانش آموز با اخلاق و رفتار متضاد ، خوشایند و ناخوشایند ، از خانواده های مختلف با سبک زندگی ها و تربیت های متفاوت ،در یک کلاس زندگی کنند ! (تو اون مراکز تربیت معلم مرحوم ، زندگی خوابگاهی اجباری بود . شنبه تا چهارشنبه باید تو خوابگاه می موندی با مرخصی های مشخص . حتی اگه خونه ات دیوار به دیوار اون مرکز بود!)

اما متاسفانه اون مراکز به علت بار مالی!!!!!!!!!! تعطیل شد و آموزش و پرورش بدون توجه به صلاحیت های افراد ، صرفا به خاطر داشتن مثلا یه لیسانس در هر رشته ای و بدون اینکه واقعا شناختی از روانشناسی کودکان و نوجوانان داشته باشند استخدام و روانه ی کلاسها کرد !(به نظر شما گذراندن کلاسهای یه ماهه دو ماهه برای آماده شدن یه فرد برای معلم شدن کافیه؟ حالا از تق و لقی و باری به هر جهت بودن و صرفا برای پر کردن رزومه که بگذریم تو این کلاسها بیشتر تمرکز روی روش تدریسه نه تعامل و رفتار با دانش آموزان!)بگذریم که خودم معلمهایی ضد دین و منزجر از ایران و فرهنگ ایرانی تو مدارس دیدم!!!!

بعدها نشستن و دیدن عجب کار اشتباهی شده !!!! و اومدن "دانشگاه فرهنگیان" رو تاسیس کردن و تصمیم گرفته شد دوباره برای کلاسها "معلم" تربیت کنند . اما بدون بخش مهمه "زندگی اجتماعیِ خوابگاهی)!

این اولین موردی که به ذهنم میرسه برای چرایی وجود افرادی که صلاحیت و شخصیت معلمی ندارند در جایگاه معلمی در مدارس ما!

اما دومین مسئله به نظرم موضوع معیشت معلماست !

بیایین یه آقا معلم رو تصور کنید که باید با حقوق بسیااااار کم خرج خانواده اش رو بده (به اعتراف وزیر سابق که فرمودن در بین تمام کارکنان دولت در تمام ارگانها و وزارتخونه ها ، معلمها کمترین حقوق رو می گیرن !) در نظر داشته باشید که تدریس کار بسیار سختیه مخصوصا در مقاطع پایین تر که معلم هم مسئول تدریسه و هم یه جورایی مسئول یادگیری! و باید تا حد امکان مطمئن بشه دانش آموزانش درس رو یاد گرفتن ! با رفتار پسربچه های شلوغ و . هم که آشنا هستید ! فکر کنید 30- 40 تا از این گودزیلاها تو یه کلاس 30-40 متری جمع شده باشن ! (کلاس من الان 44 نفره است. 44 دانش آموز کلاس اولی در کلاس حدود 30-35 متری!!!!!!)خب به نظرتون با این وضع فاجعه بار اقتصادی ، آیا  آستانه ی تحمل این معلم پایین نمیاد برای مواجهه با سختی های که تو کلاس و مدرسه براش پیش میاد؟! مگه خشونت های فیزیکی و کلامی یکی از نتایج همین اوضاع سخت اقتصادی نیست که روزانه در اطراف خودمون و در هر قشری از اقشار جامعه می بینیم؟!

حالا تصور کنید این معلم مجبور باشه به کار دوم و سوم و مسافرکشی و . هم رو بیاره . بفرمایید ایشون کِی و چطور استرس های ناشی از شغلهای چندگانه اش رو برطرف کنه؟ بله؟

و حال یه خبر بدتر ! امسال علاوه بر اینکه بازنشسته ها رو برگردوندن سرکلاسها، خیلی از معلمها رو هم مجبور کردن دو شیفت تدریس کنن! (غیر از اونهایی که قبلا هم به خاطر وضع بدِ معیشتی مجبور بودن شیفت دوم هم برن مدرسه!) خب بفرمایید این معلم کِی به خودش و خانواده اش و اعصاب و روانش برسه؟ کِی مطالعه کنه؟ کِی برای کیفیت تدریسش فکر کنه؟ کی تنش ها و استرسهایی که تو دو شیفت تدریس به 70 -80 دانش آموز بهش تحمیل شده رو از خودش دور کنه؟ تاااااازه در نظر داشته باشید بعضی که نه! خیلی از این دانش آموزا با مشکلات رفتاری و روانی و تحصیلی و خانوادگی از خانواده هایی با مشکلات عدیده که کمترینش مشکل اقتصادی خانواده است پا به کلاس درس اون معلم خسته و فرسوده گذاشتن؟!!!!!

من به هیچ عنوان حق رو به اون معلمی که دست رو دانش آموز بلند کرده ، نمیدم ؛ ولی بهتره نگاه کنیم و ببینیم سهم یقه سفیدها و مسئولان شیکی رو که صبح به صبح با ماشین آنچنانی با شیشه های دودی! و راننده ی شخصی ، از شمال شهر (آنجا که من و شما رو حتی راه هم نمیدن!)از خطوط ویژه ای که من و شما حق عبور ازش رو نداریم ، عبور می کنند و در دفتری بزرگتر از چند کلاس ما در هوای مطبوع و بدون آلودگی صوتی و تصویری می نشینند و سر ساعت هم قهوه و دمنوش و نیم چاشت مقوی و میوه ی نوبرانه و ناهار مخصوصشون رو نوش !!!جان می فرمایند و یه جلسه با حق جلسه ی آنچنانی با افرادی مثل خودشون ترتیب میدن و برای خالی نبودن عریضه ، خودنویس و قلم چند صد هزارتومانی خود روی کاغذ می چرخانند و بخشنامه های از سر شکم سیری صادر می کنند و اوضاع مملکتی را برای سالها و دهه ها و قرنها ویران می کنند !

من پشت اون آدم بیچاره ای که از سر ناچاری و از بدِ روزگار معلم شده و دست رو دانش آموزش دراز کرده ، اون مسئولی که تربیت معلم رو تعطیل کرد رو هم می بینم . اون مسئولی که شأن اجتماعی و اقتصادی معلم رو اینقدر پایین آورد که مجبور شد دو شیفت و سه شیفت کار کنه رو هم می بینم !  و اون مسئولی که معلم رو مجبور کرد دو شیفت تدریس کنه ، و در کل اون مسئولانی که فرهنگ و اقتصاد کشور رو فدای جیب خودشون و فرزندان و فک و فامیلشون کردن!

اگه فریادی هست باید سر مسببان اصلی این اتفاق تأسفبار کشید !

****

همین الان فکر کنم وزیر آ.پ (اینقدر این وزارت خونه ی بی نوا ! وزیر و سرپرست عوض کرده ، نمی شناسمش!)در تلویزیون ظاهر شدن و فرمودن به هیچ عنوان کمبود معلم نداریم . چرا که بعضی کلاسها توسط معاونین مدارس اداره می شوند و اونهایی که میگن معلم کمه این کلاسها رو نمی بینن!!!!!! (واقعا دیگه حوصله ی جواب دادن به این فرمایش جنابشون رو ندارم ! شما خودتون هر چی دلتون خواست نثارشون کنید !)


Image result for ‫میرمهنا‬‎

باز نیمه شب از آن نیمه شبهای میرمَهنا بود ، و مهتاب ، مهتاب میرمَهنا، و دریا ، دریای میر مهنا ، و جنون .

باز، قصه ، قصه ی بیتابی وبی خوابی میرمهنا بود و پناه بردنش به ساحل بی تاب و بی خواب ریگ ، و جنون ، که با عشق ، هیچ فاصله نداشت .

- خدایا! سالهاست که با پای ، به این قدک کهنه رضا داده ام . همین ، تنها همین را برایم باقی بگذار تا پیش روی دوستانم خجلت زده نشوم و پوزخند پنهان مردمان را احساس نکنم!

خدایا! کاری کن که حتی بد اندیش ترین آدم ها نیز نتوانند مرا به مدارای با دشمنان امت و ملت ، و به خودخواهی ، لذت خواهی ، و مقام خواهی متهم کنند .

 خدایا! توان خیانت کردن به مردم را از من بگیر! توان دل بستن به مال، دل بستن به زن ، و بیشتر خواستن را از من بگیر .

من به راه مردان تو می روم .این راه را چندان ناهموار و دشوار مکن که از پا درآیم . دستم بگیر که محتاج دستگیری توام .

خدایا! رضایت وجدان می خواهم ، نه رضایت خویشان و دوستان .

خداوندا! کینه ام را به دشمنان سرزمینم عمیق تر کن،زبانم را تیزتر کن ، پایم را استوارتر کن ، زبونی ام را کمتر کن ، شاید بتوانم سنگی از کوه های سنگی دردهای مردم بردارم و از بار عظیم غم های شان بکاهم .

 خدایا بیکاره ام مکن ، بی مصرفم مکن ، عیاشم مکن ، وراجم مکن ، بهانه گیرم مکن ، خودباورم مکن ، اسیر تنم مکن ، پیش فرزندان سرزمینم سرافکنده و سرشکسته ام مکن ، در به درم کن اما دلبسته به زر و زیورم مکن .

خدایا کاری مکن که کودکان ، آنگاه که از مادران و پدران خود می پرسند " این میر مهنا ، برای مردم ما چه کرده است ؟ " هیچ کس هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشد .

خداوندا!

اگر داشتن همین تن پوش کهنه ، ذلیل داشتنم می کند ، ندارم کن !

اگر کاشتن اسیر چیدنم می کند ، بیکارم کن !

اگر اندیشه ی خیانت به یاران بر سرم افتاد ، بر سر دارم کن!

اگر به لحظه ی غفلتی در افتادم ، پیش از سقوط ، هشیارم کن !

اگر رنج بیماران ، دقیقه ای از دلم بیرون رفت ، سخت و بی ترحم ، بیمارم کن!

اگر مهر خردسالان از قلب مغلوبم گریخت ، به عذاب الیم گرفتارم کن!

 خداوندا!

خوارم کن اما مردم آزارم مکن!

خدایا!

خوف از ظالم را در من بمیران

و توان آن عطایم کن که تخت سینه ی ناکسان بکوبم- بی ترس از عواقب هراس انگیزش.

خداوندگارا!

 التماس هایم در این شبهای اضطراب بشنو!

فروغ آرام بخش نگاهم باش

 روشنی دلنشین راهم باش

 سوز و گرمی خالصانه ی آهم باش!

خداوندا!

دریاب مرا! دریاب مرا! دریاب مرا که بی تو هیچم هیچ .

آمین یا رب العالمین!

.

 "بر جاده های آبی سرخ " نادر ابراهیمی


گزیده هایی از کتاب "بر جاده های آبی سرخ" نادر ابراهیمی:

گوش کن عبدلله گوش کن و فراموش مکن! خدام خائنان، کثیفتر از خود خائنان هستند . بازویی که از مغز اطاعت میکند ، اگر نباشد ، مغز ، فقط فرمان عربده جویی خواهد داد. دهان هم اگر نباشد چه بهتر.

عبدالله! این حکام نیستند که به ملت ها خیانت می کنند ، این آمران حکام هستند که از ملت اند و پشت کرده به ملت . یک ستاره ی دریایی بدون آن همه بازو یک لاشخور بدون آن بالها و منقار ، یک تیرانداز بدون تیر . اینها هیچ نیستند و هرگز چیزی نخواهند شد. اگر میخواهی ظالم را ذلیل کنی ، ایادی ظلم را ذلیل کن!

آنچه ما می کشیم ، نه مستقیماً از جانبِ اجانب ، که از جانب سرسپردگان ایشان است . ارباب اگر نوکر خوش خدمتِ حلقه به گوش نداشته باشد ، چگونه می تواند اربابی کند؟ چگونه می تواند خانه به خانه ، سیه بختی و درماندگی را صاحبخانه کند و صاحبخانه های راستین را آواره و درمانده کند و به تکدّی و خفّت بکشاند؟

این بیگانه پرستانند که می کوشند سلطه ی ننگین بیگانه را بر این بهشتِ خدایی ، این آب و خاک منحصر ، تثبیت کنند و دوام ببخشند و خود سر در آخور اجانب ، به علوفه ی چند روزه رضا بدهند .

این مزدبگیران و خود فروختگانِ نامردند که در هر نهضتی نفوذ می کنند و آن را به اضمحلال می کشانند و آنگاه بر مُرده ی لگدمال شده ی آن نهضت بشکن می زنند و می رقصند و شادی می کنند.

((امان از نفوذ و نفوذی! . به قول دکتر یونس ، پشگل های تخمه نما!))

میرمهنا یکباره برگشت و فریاد کشید: آهای دیلماج بدنهاد! به اربابانت بگو که بعد از این اگر میخواهند با ما حرف بزنند بروند فارسی یاد بگیرند . چشمشان کور ! ما بعد از این با جمیع بیگانگان به زبانی که می دانیم حرف می زنیم _بدون واسطه_ و هیچ زبانی هم جز فارسی نمی دانیم . بگو.

((روحت شاد میرمهنا ! کجایی که ببینی نمایندگان ملت ما افتخارشون اینه که با بیگانگان به زبان انگلیسی صحبت می کنند و نه فارسی!!! ))

بند هفت از مقاوله نامه ی هیات مشترک سران شرکت هند شرقی انگلیس و حکام هلندی جزایر ایرانی خارگ و خارگو و خرده جزایر دیگر :

ایرانی ها غالبا آدمهای بسیار متعصبی هستند و همین هم ما را دائما در معرض مخاطره نگه می دارد . ما باید سوای پیک و پیک فرستادن ، از طُرُق مختلف استفاده کنیم و به ایرانی ها بفهمانیم که تعصب چیز بسیار احمقانه ای هست .

ایرانی ها تا زمانی که نسبت به مملکتشان ، ناموسشان و مذهبشان دارای تعصب هستند، ایجاد رابطه ی صحیح با آن ها دشوار است . ما باید به آنها بفهمانیم که مثل اروپایی ها شدن و متمدن و صاحب ثروت و قدرت شدن یعنی نداشتن تعصب ، و پیشرفت فقط در سایه ی تمدن ممکن می شود

 فان هاوزن فرمانده ی هلندی خارک :

اگر می خواهید این واژه در زبان فارسی بشکند و از اعتبار بیفتد باید واژه هایی مانند "خر" را به اول کلمه ی "تعصب" اضافه کنید ، مثلا بگویید :" ایرانی ها "خر متعصب" هستند .

((خب! به آقای فان هاوزن تبریک میگم! موفق شده اند!! ))

ما باید فرهنگ ایرانی را عوض کنیم ؛ یعنی همان کاری را بکنیم که با هندی ها کردیم . ما باید حتی اگر هزار سال هم طول بکشد ، یک قشر با سواد اهل کتاب ، در ایران و همه ی سرزمین های مورد علاقه ی خود در آسیا به وجود بیاوریم ؛ قشری که نسبت به واژه های تعصب آمیز مثل میهن ، ملت، مردم ، ناموس ، شرف و این حرف ها ، هیچ حساسیتی نداشته باشد و حتی به صراحت می گویم ، ایرانی بودن ، آسیایی بودن و شرقی بودن را شرم آور تلقی کند و در عین حال بفهمد و اعتقاد پیدا کند که ما اروپایی ها نمونه ی انسان واقعی هستیم

این قشر باید زبان خودش را

لهجه و گویش خودش را

فرهنگ خودش را

موسیقی و صنایع دستی خودش را

هنرها و آداب و رسوم خودش را ، به راستی شرم آور و احمقانه تلقی کند و همه جا با توسل به سواد و دلائل کافی ، از درستی اعتقاداتش دفاع کند .

.

ما باید این انسان های باسواد و متفکر را بسیار عزت بگذاریم و هر جا ممکن باشد افراد شایسته ی این گروه شبه غربی اما سطحی و ظاهرگرا را وارد حکومت کنیم .

((خب! تو این مورد هم تلاششون قابل تقدیره ! لشگر سلبریتی ها و تمداران باسواد!!!! و متفکر!!!! ِ بی وطن و بی .! ))

لرد ویلینگتن حاکم هلندی جزایر خلیج فارس(26 سال در جنوب ایران بود و به 32 لهجه ی جنوبی آشنا بود ) :

ترکهای عثمانی و عرب ها به شاخه های خشک درختان می مانند ؛ اما ایرانی ها عین ترکه ی تر هستند . نرم و انعطاف پذیر _ تا بخواهی . البته به ظاهر . ترک ها و عرب ها را به راحتی میتوان شکست و خرد کرد_ گر چه نمای پرقدرتی دارند ؛ اما ایرانی ها هرقدر بیشتر زیر فشار بگذارید ، امکان کشتن شان کمتر می شود . با ظرافت تمام حلقه می زنند ، در درون خود می پیچند ، خم و راست می شوند . نرم و مطیع اند - تا زمانی که رهایشان کنید . آن وقت باز می گردند به حالت اولشان .

تُرکان عثمانی را چنان بکوب _در سراسر جنوب _ که دیگر هرگز جرأت نکنند وارد سرزمین آذرآبادگانِ ایران شوند و خود را صرفاً به بهانه ی شباهت های زبانی ، به آذربایجانی های شجاع وطن پرست ما نزدیک کنند .

((امان از پان ترکیست ها و پان عربیست ها و آریایی شعارانِ احمقِ نفوذی!!))

شما که مسلمانید و مؤمن بدانید که ایمانِ شما در گرو ایرانِ شماست و تا ابد نیز چنین خواهد بود. اینکه دوریم از دریای قزوین یا از آذرآبادگان یا خراسان هیچ مستمسکی نیست که کوتاهی ما را توجیه کند .

به ایمان قسم ، به عشق ، به آزادی ، به حقیقت ، به شرف و به خدایی خدا قسم که در قلب آنکس که خانه اش را می خواهد ، زادگاهش را دوست دارد و حُبّ وطن فراوان دارد، همیشه نوری هست ، همیشه چراغی، همیشه شعله ای ، آفتابی ، روشنایی بی پایانی .

در قلبش، همیشه در تاریکترین لحظه های ناامیدی ، امیدی هست .

در متن سنگین ترین دردها ، برایش راهِ درمانی هست .

در اندوه و عذاب بی پایان ، سبکبالی و نشاطی هست .

در فقر ثروتی هست ؛ در اسارت ، عطر نجاتی هست ، در دم مرگ ، روشنایی توکلی هست .

به فرزندان خود اگر به راستی خواهان خوشبختی عمیق آنها هستید و اگر می خواهید که در قلب های شان همیشه مهری باشد ، عطوفتی ،  صفایی ، شوقی و سلامت آرامش بخشی ، حُبّ الوطن را بیاموزید .

شما اگر می دانید "ایمان" چیست ، بدانید که مهر به میهن ، از اوج ایمان سرچشمه می گیرد و اگر نمی دانید چیست بدانید که ایمان همان چشمه ی آب حیات است ، همان علت زیستن، کوشیدن، رفتن، جنگیدن ، فریاد کشیدن ، آواز خواندن ، خوردن ، نوشیدن و تنها علت راستین حضور.

میرمهنای شما به جمیع مقدساتش قسم می خورد که در قلب آن کس که این مهر عظیم و لطافت بی کران و عِطر نامیرا را نمی شناسد هیچ چیز نیست الّا کینه و نفرت و شهوت ، بخل و حسد و دنائت ، تنگ چشمی و فساد و حقارت . دل هایشان از سرب است . بدکردارند، بدرفتارند و بدگفتار . لدتشان در آزار رساندن به دیگران است . از آزادی بیطارند و از رهایی از امید از طهارت از نشاط . چیزی جز عذاب و خشم و درد و شکست برای دیگران نمی خواهند و جز سلطه ی شیطان بر روان خویش .

شما ای کسان که مرا پذیرفتید و راه مرا! بدانید که بر پیشانی بلند این راه ، با نور آفتاب نوشته شده:

هر کس که عشق به وطن ندارد ، قلبش از ایمان خالی خالی ست ؛ و آنکس که قلبش از ایمان خالی ست ، روحش زنجیری دائم دنائت است .

مغول ها در برابر اروپایی ها، واقعا آقا بودند و نجیب . مغولها هیچ چیز را نَبُردند ؛ سهل است که بسیاری چیزها هم ساختند و افزودند . مغول ها در سرزمین ما ، حل شدند ، آب شدند ، فرو رفتند و برنیامدند ؛ اما هلندی ها چطور ؟ انگلیسی ها فرانسوی ها پرتقالی ها؟ . اینها غارت کردند . غارت .


من اینجا را از آن زمان های بی زمان عاشق بوده ام .

جنگیدن به خاطر وطن ، اوج معنای زندگی ست .

بر جاده های آبی سرخ پنج کتاب در یک کتابه از نادر ابراهیمی .

بر اساس زندگی میرمهنای دُغابی .

میرمهنا ، نماد ریگ ، چراغی در اعماق دره های وطن!

کتاب من رو انتشارات روزبهان چاپ کرده ولی دیدم چاپ هایی با جلدهای مختلف و در جلدهای مجزا هم از این کتاب منتشر شده .

قصه ی میرمهنای دُغابی از دویدن روی ریگهای سوزان بندر ریگ و مناجاتش با خدا شروع میشه . 

انسان ، از میان یک مجموعه سوختن ، سوختن سخت تر را حس میکند ، سلیمه! سلیمه دیگر از سوختن پاها دیری ست که گذشته است . قلب من می سوزد ، مغز من می سوزد ، روح من می سوزد .دریای یک جماعت را پدرم میرناصر تاجر و آن شیخ سعدون راهزن ، حراج کرده اند و بیگانه به هیچ خریده است و برده است ، و این وطن صاحب ندارد که بپرسد "چرا؟". پدرم با اجانب خوب راه می آید و از این رهگذر خوب می برد و من و برادرانم که نمی خواهیم از این خیانت سهمی بطلبیم در عذاب دائمیم. 

"حکایت غمبار ایستادن میرمهنای عاشق در برابر پدر ، زمانی اتفاق می افتد که کتاب قطور صفویان بسته شده بود و دفتر چندبرگی نادر نیز . آدمک برفی شاه اسماعیل بدل ، در روند آب شدن بود و میر ناصر هم میرناصر قدیم نبود ."

*****

خب بگذارین خلاصه ی کتاب رو بنویسم . 

ایران ما در زمان اتفاق افتادن قصه ی میرمهنا تکه تکه شده بود و هر تکه دست کسی است . پنج شاه و کلی شاهک ریز و درشت! 

به قول لرد ویلینگتن :" یکپارچگی و اتحاد در ایران مساوی ست با پراکندگی و تفرقه در اروپا"

 خطری که که یک حکومت خوب مردمی در ایران دارد ، یک حکومت زورمند مهاجم برای ما ندارد . . با توجه به وسعت خاک ایران ، بهترین شکل حکومت در این سرزمین شکل ملوک الطوایفی ست . خان خانی .لرد ویلینگتن سخن بسیار لطیفی دارد : زمانی اروپا در اوج اقتدار خواهد بود که در ایران و هند ، فرد علیه فرد باشد ، خانواده علیه خانواده ، قبیله علیه قبیله ، دین علیه دین ، حکومت علیه حکومت ، و ملت شاکی از حکومت!

*****

اما شخصیت های اصلی قصه به جز میرمهنا و برادرانش:

1- شاهرخ میرزای نابینا نوه ی نادر شاه و مادرش مهرسلطان

2_  کریم خان زند و همسرش غزاله

3_محمد حسن خان قاجار ترکمن ،پدر آقامحمد خان قاجار

4.آزاد خان افغان داماد محمود افغان

5. شیخ سعدون که انگلیسی ها از آن سوی خلیج فارس به بوشهر آوردند.

6. میرناصر دُغابی پدر میرمهنا

و انگلیسی ها و هلندی های اشغالگر جزایر جنوب

*****

میرناصر حاکم بندر و مضافات پدر میرمهنا ، هر چند حکومت ، به ارث بهش رسیده و در پناه اجانب هم بود ولی حکم از نادرشاه افشار و کریم خان هم داشت. همین میرناصر جزایر خارگ و خارگو رو به هلندی ها فروخته بود و هم  پیمان هلندی ها و انگلیسی ها بود و سارق ثروت مردمش!

میرمهنا و دو برادر همفکرش که کارشون ضربه زدن به اجانب با قایق های کوچک توی دریا و غارت کشتی هاشون بود، در روزی که میرناصر با تاجرانی هلندی دیداری واقعا ذلت بار داشت از زندان پدر فرار کرده و به فتوای قاضی شهر سیدامین، با کمک برادران و یارانش پدر و عموشون رو می کُشند و میرمهنا میشه حاکم بندر ریگ و اطرافش. البته مادر، سه پسرش رو نمی بخشه !

- آسان بود؟ کشتن پدر کار آسانی بود؟

میرمهنا که خود را در برابر تفنگ مادر قرار می داد گفت:

کُشتن پدری که به خاک،به مردم ، به دین و به فرزندان خویش خیانت می کند ، کار آسانی نیست ؛اما اقدام لازمی ست مادر ؛ و شیخ ما به دلیل ضرورت فتوا می دهد نه آسانی ؛ و انسان متقی ، اعمال را نه به دلیل آسانی آنها ، بلکه به دلیل وجوبشان انجام می دهد .

میرمهنا دو شوهرخواهر داره:

میرزا عبدالله خورموجی همسر مهزاد بانو ، مردی عالِم که به خاطر دور بودن از منش پدر زن و برای فرار از همکاری با میرناصر دغابی در خیانت به وطن، به خراسان رفته و شده مشاور و تنها امین و تکیه گاه و همه کاره ی شاهرخ میرزای افشار . و شاهرخ میرزا همیشه نگرانه نکنه میرزا عبدالله هم بگریزه و اونو تنها بگذاره برای همین به توطئه و نقشه ی مادرِ مادرِ فولاد زره دیوش، مهرسلطان ، همسر و تنها پسر میرزا عبدالله رو به قصر میاره تا نتونن فرار کنن و برن پیش میرمهنا ! خلاصه اینکه خراسان با تدبیر همین میرزا عبدالله خان خورموجی در امن و امانه و در نهایت موفق نمیشه شاهرخ میرزا رو اصلاح کنه.

میرزا محمد بیگ خورموجی همسر مهرو بانو که مشاور عالی کریم خان زند شده و درست به همون دلیل باجناقش از ریگ به اصفهان رفته!

*****

و اما شاهرخ میرزا:

1160هـ ق. شاهرخ میرزا نوه ی نادرقلی افشار حاکم کل خراسان با دو حفره ی خالی جای چشم، با کرشمه و ناز و ظرافتهای نه ی چندش آور !با بیماری شک و سوءظن به همه و نگران توطئه ی اطرافیان! با کابوسهای همیشگی! با مهرسلطان مادر ظالمش در قصر نادری در توس با درهایی چند قفله و استوار به کلون و چفت ، پنجره های کور و درهای دیوار شده، روزگار میگذرونه . چنبره زده روی ثروت افسانه ای نادر! با عصایی نوک تیز آغشته به سمّی خطرناک!

یه کم برگردم عقب:

نادرشاه افشار چشمان پسرش رضاقلی میرزا رو با چنگک سرخ به دست خودش از حدقه درآورد. بعد از کرده اش پشیمون شد و در عوض بسیاری از سرداران و یاران و خویشانش رو سر برید یا کور کرد . کسانی که زنده مونده بودن شبانه به خیمه ی نادر حمله کرده ، نادر رو کشته و خودشون هم کشته شدن!

از نادر دو برادرزاده موند . علی قلی که خودش رو عادل شاه نامید و جز برادر نوجوانش یعنی ابراهیم خان افشار همـــــــــــــــــه ی فامیلش رو کشت . همه یعنی همه ی ته مانده ی قوم و خویشش که از دست نادر جان سالم به در برده بودن ! حتی زنها! اما همین برادر نوجوان، فقط یازده ماه سلطانی برادرش رو تحمل کرد و بعد با کمک یاران خودش برادرش رو تکه تکه کرد و همون شب خودش به تخت نشست . همین ابراهیم خان هم فقط شش ماه روی تخت بود و سرداراش بلایی که سر برادرش آورده بود سر خودش آوردن و بعد رفتن سراغ شاهرخ میرزا نوه ی کمسال نادر و به زور از حرمسراش کشیدن بیرون و تاج پادشاهی رو گذاشتن روی سرش!

شش ماه بعد هم شاهرخ میرزای بدبخت رو سپردن دست شاه سلیمان دوم صفوی و ایشون هم زحمت کشیدن به شیوه ی کهن سرخ صفوی ، چشمهای شاهرخ میرزا رو از حدقه درآورد و گذاشت کف دستش!

اما شاه سلیمان نگون بخت هم فقط شش ماه روی اون تخت خون نشست و بعدش کَت بسته بردنش پیش همین شاهرخ میرزای نابینا و اوشون هم دستور داد شاه سلیمان دوم و زن و بچه ی نوزادش رو بی رحمانه کور کنند و بعد هم برگشت و اجرا کنندگان اوامر ملوکانه اش رو کور کرد و سر بُرید! 

گفتم که میرزا عبدالله از دست پدرزنش میرناصر دوغابی فرار کرده و رفته بود توس . ولی مهرسلطان مادر شاهرخ میرزای نابینا و ناتوان همیشه در سوءظن ، نقشه میکشه و یه جورایی زن و بچه ی میرزا عبدالله رو به گروگان میگیره . 

بالاخره میرزا عبدلله با کمک یاران خودش و یکی از زنهای حرمسرای شاهرخ ، همسر و فرزندش رو از قصر فراری میده و خودش رو به جنوب میرسونه .

شاهرخ نامه ای به کریم خان می نویسه و ازش میخواد در ازای بازگرداندن میرزا عبدالله ، خرج یک سال سپاهش رو می پردازه.

نامه ای هم به آزادخان می نویسه که اگه میرزاعبدالله رو پیدا کنی برگردونی خرج یک سال جنگ سپاهت با کریم خان زند رو میدم .

یه نامه هم به محمدحسن خان قاجار می نویسه که میرزاعبدالله رو به من برسون تا من هم پسرت آقامحمدخان رو بهت برگردونم (آقامحمدخان هم که اسیر شاهرخ میرزاست).

*****

آزاد خان افغان که سودای شاهنشاهی سراسر ایران رو داشت پیشنهاد شاهرخ میرزا رو می پذیره و تصمیم میگیره بره سراغ شاهرخ و به وعده ی برگرداندن میرزا عبدلله ، باهاش هم پیمان میشه و برای سپاه جنگجوش خوراک و مهمات و طلا میگیره و راهی اصفهان میشه.  اول برای کوبیدن کریم خان که اولین رقیبش در سلطنت ایران بود تا بعد بره جنوب ، سر وقت میرمهنا و میرزا عبدالله . تا بعد بره سراغ محدحسن خان و بعد هم خود شاهرخ میرزا و بشه شاه ایران .

اما همیشه اوضاع بر طبق نقشه ها پیش نمیره .

کریم خان تصمیم میگیره بره شیراز و اصفهان رو میسپاره دست برادرش زکی خان . آزاد خان به اصفهان بدون کریم خان حمله میکنه و در چشم به هم زدنی زکی خان و سپاهش رو تار و مار میکنه . آزادخان شهر رو به محسن خان کابلی میسپاره تا بره سراغ کریم خان که تو راه شیراز بود .  دو سپاه بهم میرسند و آزادخان در نهایت غافلگیر میشه و شکست سختی میخوره . آزاد خان فرار میکنه تا بره سراغ میرمهنا که به نظرش لقمه ی راحتتری بود .

کریم خان دوباره اصفهان رو میگیره و تحویل برادرش میده و به شیراز میره تا اونجا رو پایتخت خودش کنه.

آزاد خان فراری هم تصمیم میگیره بره جنوب و به بقیه ی نقشه اش برسه ولی اونجا هم از میرمهنا و افرادش شکست میخوره و سالها آواره شهر و بیابون میشه تا بالاخره بعدها با وساطت رفیقش میره خدمت کریم خان .

*****

و اما کریم خان زند:

سال1135 هجری شمسی. بعد از کشته شدن نادر به دست چند تن از سردارانش ، کریم خان که سرداری از سپاه نادر بود در اصفهان و به تصادف بر بخش هایی از ایران چهل تکه فرمانروایی می کرد . شاهی که از جنوب و خراسان و آذربایجان و سیستان و . اطلاعی نداشت. و بعد از شکست فاجعه بارش از محمدحسن خان قاجار ، بیشتر از قبل مشاوره های میرزا محمدبیگ خورموجی را می پذیرد .

_ میرزامحمدبیگ ! آیا ممکن نیست که با ت و کیاست ، با مدارا و ملایمت کاری کنیم که انگلیسی ها و هلندی ها از جنوب بروند ، یا بمانند و آزار نرسانند؟

- خیر وکیل! باید که آن ها را از پهنه ی وطن بیرون کنی و بیرون کردن به ملایمت ممکن نیست . آن ها همچون سرطان عمل می کنند : دستهای غارتشان به وسعتِ تمامی ایران ، به همه سو دراز است ، وکیل! و تا بیگانگان چه پنهان و چه آشکار ، در مملکتی وجود دارند ، امکان آبادکردنِ آن مملکت وجود ندارد . وجود _ ندارد .

(شخصیت کریم خان اصلا با چیزی که فکر می کردم همخوانی نداشت . جالب بود . مردی درشت هیکل و ایلی ، اهل شوخی و جسور و حاضرجواب و اهل می و مطرب . اهل بزم و رزم . شاعرپیشه و عاشق ، نامسلمان و مردی در مقابل ن و اجانب ضعیف، مردی که خواندن و نوشتن نمی دانست. )

همسر اول کریم خان غزاله بانو ، زنی زیبا ، بلندبالا، بااقتدار و ت مدار . حامی میرمهنا در دربار کریم خان که با همراهی میرزامحمدبیگ خورموجی مانع مقابله و تهاجم کریمخان به ریگ و میرمهنا شد . همین غزاله بانو بود که چون از لقب وکیل الدوله خوشش نمی اومد از میرزا محمدبیگ خواست اسمی انسانی تر و مردمی تر برای کریمخان پیدا کنه.

وقتی میرزا عبدلله از توس فرار میکنه قبلش جای آقامحمدخان قاجار فرزند کوچک محمدحسن خان قاجار رو که شاهرخ میرزا در کلات نادری مخفیانه زندانی کرده رو پیدا می کنه و بعد آقامحمدخان چهارده ساله (که توسط عادل شاه از مردانگی افتاده) رو به دست کریم خان می سپاره . نوجوانی اهل کتاب و مطالعه ، هوشمند و عمیق با چهره ای نادلخواه! که مانع حمله ی محمدحسن خان به شاهرخ میرزا بود حالا مقام مشاورت کریم خان رو پیدا میکنه و باعث اتحاد محمدحسن خان و کریمخان میشه . 

(کریمخان): شما ، اما ، واقعا این آداب اندیشیدن و سخن گفتن را فقط از کتاب ها آموخته اید فرزندم؟

(آقامحمدخان قاجار نوجوان) :"آداب" تفکر را ، حضرت خان بزرگ، تنهاییِ سالیان سال به من آموخت و "جهت" تفکر را البته ، همان گونه که فرمودید ، کتاب ها به من آموختند . این "بلبل " حقیر شما آواز خواندن را در قفسِ بی کسی های خود یاد گرفته است ، اما اینکه چه باید بخواند را ، بله . حضرت وکیل الرعایا! این پرنده ی کتابخوان شما ، از کتابها یاد گرفته است .

- عجب! عجب! درست می گویید پسرم ! تفکّر ، جهت می خواهد . تفکرِ بی جهت ، کاری ست ابلهانه . آداب کافی نیست . اگر جهت نداشته باشد چاه می شود پیش پای انسان .

*****

میرمهنا بعد از کشتن پدر ،میرفتاح دلواری رو میفرسته پیش تقریبا تمام حکام ریز و درشت گوشه و کنار ایران ، اصفهان و مازندران و ارمنستان و آذربایجان . تا پیام دوستی میرمهنا رو بهشون برسونه.  پیکهایی هم برای رساندن پیام به دو یار هم اندیش نواندیشش یعنی شوهرخواهرهاش به جانب خرسان و اصفهان روانه میکنه تا بیان و به دادش برسن.

ابوجعفرنیشابوری در لباس داروفروشان ولگرد و دوره گرد به توس میره و در نزدیکی قصر شاهرخ مستقر شده و با لطایف الحیلی میرزاعبدلله رو ملاقات میکنه و پیام میرمهنا رو بهش میرسونه.

بابان امین اصفهانی هم به اصفهان میره و میرزامحمدبیگ رو در جوار کریم خان ملاقات میکنه. تو همین سفر ، خلیل ، مردی ایرانی که خانواده اش در خارک دربند و خدمتکار هلندی ها بودند رو می بینه. خلیل پیام حاکم بیگانه ی خارک رو که درباره ی همکاری کریم خان و اجانب در نابودی میرمهناست، برای کریم خان آورده .  بابان امین دست میذاره روی رگ غیرت و تعصب خلیل و پیام به وکیل الرعایا نمیرسه و خلیل به نهضت میرمهنا می پیونده.

شما قصد آن کرده ای که از من خلیلی بسازی که هیچ شبیه خلیل دیروز و امروز نباشد . این زیر و رو شدن فکر کردن ندارد؟ من ، درست است که نوکر هلندی ها هستم اما زندگی آرامی دارم . خوراک و پوشاک و خانه هم دارم . دغدغه ی فردا هم ندارم . به هم ریختن این زندگی کار چندانی آسانی نیست آقا!

_ پناه میبرم به ذات حق! ببینم خلیل خان ! شما در خارگ ، گاو هم نگه میدارید؟

_ البته که نگاه می داریم ؛ خیلی . تا بخواهی شیر و کره و ماست و پنیر داریم .

 _ بارک الله . بارک الله . خب . این گاوها که در خارگ زندگی می کنند ، آب و خوراک به اندازه ی کافی دارند؟

_ البته . البته ،

_ سرپناه و جای لمیدن و استراحت کردن هم دارند؟

_ چرا ندارند آقا! البته که دارند . از آنها خیلی هم خوب مواظبت میشود .

_ خب خلیل آقا! با همه ی این احوال قبول کن که گاو ند و گاو می مانند . حیوانند . مگر نه؟

_ البته آقا !

_ خادم بیگانه ، مثل سگ خانه ی بیگانه است . البته که به گاو و سگ خوراک میدهند جای استراحت و خواب می دهند . اما چرا می دهند؟ برای آنکه این موجودات بی شعور بتوانند وسایلی فراهم کنند که بیگانه ، خوش و خرم زندگی کند ؛ بیگانه موفق شود آب و نان و تن پوش و محل زندگی بیگانگان را ازشان بگیرد .

اجنبی از درآمد من است که خرج تو را می دهد . خلیل ! اجنبی به نوکرش همه چیز می دهد تا این نوکر ، همه چیز را از هموطنان خودش بگیرد و تحویل بیگانه بدهد . خرج تو را هلندی نمی دهد خلیل _گرچه به ظاهر او دست در کیسه اش می کند _ من می دهم . چرا؟ چون او ، به کمک تو ، مرا غارت میکند و بخشی از غارت شده ها را نوکرانه می دهد . او ابریشم ما ، مس ما ، طلای ما ، خرما و زعفران و قالی ما را غارت میکند و در عوض ، همانقدر که خوراک و جای لمیدن به گاوش میدهد به تو هم می دهد _ البته با تهدید و بی حرمتی و نامهربانی .

اگر این گاوها که در خارگ دوشیده میشوند، تن پوش هم می خواستند ، هلندی ها به آن ها می دادند ؛ پاپوش هم می دادند ؛ کلاه هم سرشان می گذاشتند ؛ چرا؟ چون آن ها را می دوشند ، یا نهایتا و به وقت لازم ، سر می بُرند و کباب می کنند . تازه اگر هیچ کاری هم با آنها نداشته باشند ، گاو را گاو نگه می دارند ، سگ را مطیع و دم جنبان .

دنیا که همه اش " من " نیست خلیل آقا!.

.

خلیل ! بی دغدغگی از ست و این گاو است که چون غیرت ندارد دغدغه هم ندارد . مرد در شرایط بد ، خوب است که دغدغه ی هزار چیز را داشته باشد اما غلام و امربر اجنبی نباشد .

*****

از گوشه کنار خلیج فارس و جاهای مختلف ایران افرادی به عشق وطن به حلقه ی یاران میرمهنا اضافه میشن . قایق سازان زیادی به بندر میان تا ابزار حمله به کشتی های بیگانه رو برای یاران میرمهنا بسازند . قایق هایی که روشون نوشته میشد "لااله الا الله " و "الله اکبر" .

از طرف دیگه هم بیگانه ها و بیگانه پرستها آماده ی حمله به ریگ میشن .

شیخ سعدونِ عرب و شیخ ناصر بوشهری از جانب بوشهر ، پسرعموهای میرمهنا هم همراه شیخ سعدون هستند تا بعد از نابودی میرمهنا حاکم بندر بشوند .

مُسلمِ بصره از راه خشکی و دریا با قشون مجهزش

هلندی ها از خارگ با سپاهی سبک و با توپ های دورزن

انگلیسی ها گروهی از بصره و گروهی از تُنب و ابوموسی و بندرعباس . افسرانی انگلیسی و فرانسوی و پرتقالی با سربازانی عثمانی و عرب و هندی.

و امیدوار به همکاری کریم خان از شمال تا راه فرار میرمهنا رو ببنده (که با هوشمندی میرزامحمدبیگ و غزاله بانو این اتفاق نمی افته!)

آغاز زمستان است . اما قبل از شروع حمله ی بزرگ ، میرمهنا و افرادش از ریگ به غارهای شبانکاره در شمال ریگ کوچ می کنند و ریگ رو خالی از سکنه و رها می کنند . اونها حتی پنجره های خونه ها و طویله ها رو هم می برند . چاه های آبشون رو کور و گم می کنند .ریگ رو رها می کنند بدون آب ، بدون سوخت ، بدون گندم ، بدون گوشت و بدون حتی یک ارزن. کلبه ی اشباح! تا بعد حمله های شبانه را بنا بگذارن به ریگ و دریا . تا خانه ها و کشتی های غاصبان رو به آتش بکشند و وحشت رو همنشین همیشگی بیگانگان کنند در دریا و خشکی .

مردگان، گورستانِ خود را فتح کردند و به زندگی پرمخاطره و وحشت تن دادند .

_ این مردِ بی پروای دریای جنوب، این مجنون ناآگاه بر فنون رزم و سپاه آرایی ، این یاغی مست ، این جنگجویی که اصوات "الله اکبر!" ، "لااله الا الله" و "بکشیدشان به نام ایران!" که از دهان او و یارانش بیرون می آمد و چار رکن بدن سربازان کارکشته ی اروپایی را می لرزاند ، کسی نبود که متحدانِ به واقع مسلط بر فنون رزم اروپایی بتوانند از پسش برآیند و به شکستش بکشانند یا وادار به تسلیمش کنند."

.

مُرده ی میرمَهنا هم علیه بیگانگان م به خاک وطن می جنگید .

زندگی در شبانکاره 3سال و 22 روز طول کشید .زمستان های سوزان ، تابستان های سوزان . بهارِ بی سایه بان ، پاییزِ بی درخت .

ضربه های گاه و بیگاه میرمهناییان کار خود را کرد و بیگانگان آرام آرام ریگ را ترک  و ریگیان راستین ، تک تک ، جداجدا ، پیاده یا با اسب وارد ریگ شدند.

هلندی ها و انگلیسی ها با قایق های شان رفتند تا به کشتی های شان برسند .

***********************************

چند تکه از کتاب :

میرمهنا!

تا آن زمان که به مقام و موقعیتی دست نیافته ای که بتوانی به دیگران خیانت کنی ، اگر خیانت نکنی ، کاری نکرده ای که شایسته ی سپاس و اعتنا باشد . اگر نمیتوانی بی، و نمی ی ، فخر نبودن نمیتوانی بفروشی. اگر نا بینایی ادعای پاک چشمی حماقت است . در باب خلاف هایی که فرصت و امکان انجام آنها را نداری و به همین دلیل انجام نمی دهی ، احساس سربلندی مکن! 

میرمهنا!

آزار به مقام و منزلتی رسیدی که امکان زلم و خیانت در اختیارت بود و نکردی مردی ؛ و الا برای پیرن از پا افتاده ی کنج کلبه ها که افتخاری نیست که فساد و خیانت نمی کنند و برای سربازی که دستش به اموال خزانه نمی رسد نیدن اموال خزانه مایه ی غرور نیست .

میرمهنا!

ننگ و درد آن است که به مقام شاه بندری رسیده باشی و برای حفظ این مقام ، اقدام به ظلم و خیانت کنی ؛ و به امکان سازش با بیگانه رسیده باشی و آنگاه نتوانیم نفس اماره ات غلبه کنی؛ میل به اندوختن و خویشانت را به مکنت و ثروت رساندن و حق یتیمان را بلعیدن و شمشیر به جانب بی گناهان کشیدن را نتوانی سرکوب کنی.

پس از هم اکنون مراقب دستهایت باش که آلوده نشوند حتی با یک انگشتر به غنیمت گرفته شده ، مراقب چشمهایت باش که به ناپاکی گرفتار نیایند، مراقب قلبت باش که رافت از آن رخت برنبندد و مراقب روحت باش که به خاطر این جهان و شهوات آن به هیچ نفروشی اش.

ص100 


علیرغم شرایط ، شاد بودن ؛ علیرغم شرایط ، مومن ماندن ؛ علیرغم شرایط تن به فساد روح ندادن ، صداقت و سلامت راحت کردن ، سرسختانه و پیوسته جنگیدن و تسلیم دل مردی نشدن : این وظیفه ی انسان است . 

میرمهنا می گفت: " فرصت های گرانبهای تنها ماندن را از دست ندهید! از خویشتن نگریزید تا خود را در جمع مستحیل کنید ! روح ، در تنهایی می بالد ، اوج می گیرد و عمیق می شود . در تنهایی ست که شعر به سر وقت انسان می آید ؛ خدا ، ایمان ، وجدان ، غلبه بر ترس".

حسین ،حسین نشد برای آنکه آفتاب حضورش ، سرمازدگان بی پناه را گرم کند ، داغ کند و بسوزد ؛ بل حسین شد به خاطر حضور ازلی اش در ذهن هر کس که میخواهد در راه عدالت شمشیر بزند .

اگر عرب ها ،مردانِ اولِ اسلام ِایرانیان را نکشته بودند ، هرگز این دینِ اسلام ِایرانی به وجود نمی آمد.

به خاطر حرفهای خوب جشن نگیرید ؛ زمانی که حرف به اقدام و نتیجه رسید جشن بگیرید .(جشن و هلهله های ما ایرانی ها برای حرفهای خوب و حرفهایی که فکر می کردیم خوبه چیز عجیبی نیست )

این که تو چگونه ای و چگونه دوست داری که باشی ، هیچ ارتباطی با این که چگونه حق است که باشی ندارد . 

خنده ای که یک دوست را برنجاند ، از گریستن دردناک تر است .

باران بر جسم می بارد ؛ اما روح را می شوید . غریب است واقعا !

آنکس که به هنگام سحر می خوابد ، روحش در تمام شبانه روز چُرت می زند .

*****

پ ن:

خب از همین خلاصه ی طویلی که نوشتم معلومه که چه کتاب معرکه ایه!

و خوندش از نظر من برای ماهایی که عادت نداریم تاریخ بخونیم و بدونیم واجبه . ملتی که تاریخ نخونه و ندونه، نه دوبار که هزار بار از یک سوراخ گزیده خواهد شد!

بخش هایی که مربوط به جلسات و صحبت های انگلیسی ها و هلندی هاست خیلی جالبه که بهتره دوستان خودشون بخونن و جالبه که برای همین الان، همین عصر هم صادقه!

البته طبق هر قصه و داستانی عشق هم چاشنی این قصه است . قصه ی عشق سلیمه و میرمهنا . فضل برادر میرمهنا و آسیه ، عشق شاعرانه و عجیب کریم خان به شاخه نبات بانو ، ارسلان و زهره ، میرفتاح و آمنه و و مهمتر از همه عشق به ایران و ایرانی با هر رنگ و زبان و لهجه ای!


این چند روز تو شبکه های مجازی و حتی تلویزیون خبری شنیدیم با این موضوع : تنبیه بدنی دانش آموز فلان مدرسه در فلان شهر با سیم شارژر ، با شلاق و یا سیلی توسط معلمش!!!

همین اول موضع خودم رو روشن کنم که کسی فکر نکنه خدایی نکرده من موافق تنبیه بدنی دانش آموزا هستم ! نه عزیزم ! تنبیه بدنی خیلی هم ناپسنده و علاوه بر اینکه با کرامت انسانی معلم و شاگرد در تضاده ،هیچ مشکلی رو هم حل نمی کنه و مهمتر از همه حق الناسیه که خداوند خدا نمی بخشه و در روز موعود وبال گردن اون معلم کذایی میشه ! و البته یکی از مصداق های بارز حدیث " بترس از ظلم به کسی که جز خدا فریاد رسی نداره!"است . . .

و اما بعد .

ولی الان من میخوام از یه زاویه ی دیگه به این مسئله نگاه کنم .

یه کم برگردیم به چند دهه قبل و ببینیم قرار بود چطوری یه نفر معلم بشه برای تربیت بچه های این مملکت .

خیــــــــلی سال قبل یه جایی بود به اسم "تربیت معلم"! تو این مراکز کسانی با آزمون کنکور وارد میشدند تا دو سال مورد آموزش و "تربیت" قرار بگیرند و تبدیل بشن به "معلم" ! خب طبیعتا روانشناسی رشد و کودک و روانشناسی تربیت جزء دروس اصلی این مراکز بود .

اما مهمتر از این درسها به نظر من زندگی اجباریِ خوابگاهی و شبانه روزی این متقاضیان شغل معلمی بود. زندگی خوابگاهی چیز بسیار مهم و ارزشمندی بود که دانشجو معلمها یاد می گرفتن تعامل با دیگران رو . یاد می گرفتن چطور با اخلاقهای مختلف و متضاد سازگار بشن . صبوری و کنترل خشم و ناراحتی رو تمرین می کردن . زندگی با چند نفر توی یه اتاق (ما 13 نفر بودیم !!!!!!!!) خیلی چیزها به اون بچه ها یاد می داد و یواش یواش بزرگشون می کرد و آماده شون می کرد تا بتونن با چند ده دانش آموز با اخلاق و رفتار متضاد ، خوشایند و ناخوشایند ، از خانواده های مختلف با سبک زندگی ها و تربیت های متفاوت ،در یک کلاس زندگی کنند ! (تو اون مراکز تربیت معلم مرحوم ، زندگی خوابگاهی اجباری بود . شنبه تا چهارشنبه باید تو خوابگاه می موندی با مرخصی های مشخص . حتی اگه خونه ات دیوار به دیوار اون مرکز بود!)

اما متاسفانه اون مراکز به علت بار مالی!!!!!!!!!! تعطیل شد و آموزش و پرورش بدون توجه به صلاحیت های افراد ، صرفا به خاطر داشتن مثلا یه لیسانس در هر رشته ای و بدون اینکه واقعا شناختی از روانشناسی کودکان و نوجوانان داشته باشند استخدام و روانه ی کلاسها کرد !(به نظر شما گذراندن کلاسهای یه ماهه دو ماهه برای آماده شدن یه فرد برای معلم شدن کافیه؟ حالا از تق و لقی و باری به هر جهت بودن و صرفا برای پر کردن رزومه که بگذریم تو این کلاسها بیشتر تمرکز روی روش تدریسه نه تعامل و رفتار با دانش آموزان!)بگذریم که خودم معلمهایی ضد دین و منزجر از ایران و فرهنگ ایرانی تو مدارس دیدم!!!!

بعدها نشستن و دیدن عجب کار اشتباهی شده !!!! و اومدن "دانشگاه فرهنگیان" رو تاسیس کردن و تصمیم گرفته شد دوباره برای کلاسها "معلم" تربیت کنند . اما بدون بخش  مهم"زندگی اجتماعیِ خوابگاهی)!

این اولین موردی که به ذهنم میرسه برای چرایی وجود افرادی که صلاحیت و شخصیت معلمی ندارند در جایگاه معلمی در مدارس ما!

اما دومین مسئله به نظرم موضوع معیشت معلماست !

بیایین یه آقا معلم رو تصور کنید که باید با حقوق بسیااااار کم خرج خانواده اش رو بده (به اعتراف وزیر سابق که فرمودن در بین تمام کارکنان دولت در تمام ارگانها و وزارتخونه ها ، معلمها کمترین حقوق رو می گیرن !) در نظر داشته باشید که تدریس کار بسیار سختیه مخصوصا در مقاطع پایین تر که معلم هم مسئول تدریسه و هم یه جورایی مسئول یادگیری! و باید تا حد امکان مطمئن بشه دانش آموزانش درس رو یاد گرفتن ! با رفتار پسربچه های شلوغ و . هم که آشنا هستید ! فکر کنید 30- 40 تا از این گودزیلاها تو یه کلاس 30-40 متری جمع شده باشن ! (کلاس من الان 44 نفره است. 44 دانش آموز کلاس اولی در کلاس حدود 30-35 متری!!!!!!)خب به نظرتون با این وضع فاجعه بار اقتصادی ، آیا  آستانه ی تحمل این معلم پایین نمیاد برای مواجهه با سختی های که تو کلاس و مدرسه براش پیش میاد؟! مگه خشونت های فیزیکی و کلامی یکی از نتایج همین اوضاع سخت اقتصادی نیست که روزانه در اطراف خودمون و در هر قشری از اقشار جامعه می بینیم؟!

حالا تصور کنید این معلم مجبور باشه به کار دوم و سوم و مسافرکشی و . هم رو بیاره . بفرمایید ایشون کِی و چطور استرس های ناشی از شغلهای چندگانه اش رو برطرف کنه؟ بله؟

و حال یه خبر بدتر ! امسال علاوه بر اینکه بازنشسته ها رو برگردوندن سرکلاسها، خیلی از معلمها رو هم مجبور کردن دو شیفت تدریس کنن! (غیر از اونهایی که قبلا هم به خاطر وضع بدِ معیشتی مجبور بودن شیفت دوم هم برن مدرسه!) خب بفرمایید این معلم کِی به خودش و خانواده اش و اعصاب و روانش برسه؟ کِی مطالعه کنه؟ کِی برای کیفیت تدریسش فکر کنه؟ کی تنش ها و استرسهایی که تو دو شیفت تدریس به 70 -80 دانش آموز بهش تحمیل شده رو از خودش دور کنه؟ تاااااازه در نظر داشته باشید بعضی که نه! خیلی از این دانش آموزا با مشکلات رفتاری و روانی و تحصیلی و خانوادگی از خانواده هایی با مشکلات عدیده که کمترینش مشکل اقتصادی خانواده است پا به کلاس درس اون معلم خسته و فرسوده گذاشتن؟!!!!!

من به هیچ عنوان حق رو به اون معلمی که دست رو دانش آموز بلند کرده ، نمیدم ؛ ولی بهتره نگاه کنیم و ببینیم سهم یقه سفیدها و مسئولان شیکی رو که صبح به صبح با ماشین آنچنانی با شیشه های دودی! و راننده ی شخصی ، از شمال شهر (آنجا که من و شما رو حتی راه هم نمیدن!)از خطوط ویژه ای که من و شما حق عبور ازش رو نداریم ، عبور می کنند و در دفتری بزرگتر از چند کلاس ما در هوای مطبوع و بدون آلودگی صوتی و تصویری می نشینند و سر ساعت هم قهوه و دمنوش و نیم چاشت مقوی و میوه ی نوبرانه و ناهار مخصوصشون رو نوش !!!جان می فرمایند و یه جلسه با حق جلسه ی آنچنانی با افرادی مثل خودشون ترتیب میدن و برای خالی نبودن عریضه ، خودنویس و قلم چند صد هزارتومانی خود شون رو روی کاغذ می چرخانند و بخشنامه های از سر شکم سیری صادر می کنند و اوضاع مملکتی را برای سالها و دهه ها و قرنها ویران می کنند !

من پشت اون آدم بیچاره ای که از سر ناچاری و از بدِ روزگار معلم شده و دست رو دانش آموزش دراز کرده ، اون مسئولی که تربیت معلم رو تعطیل کرد رو هم می بینم . اون مسئولی که شأن اجتماعی و اقتصادی معلم رو اینقدر پایین آورد که مجبور شد دو شیفت و سه شیفت کار کنه رو هم می بینم !  و اون مسئولی که معلم رو مجبور کرد دو شیفت تدریس کنه ، و در کل اون مسئولانی که فرهنگ و اقتصاد کشور رو فدای جیب خودشون و فرزندان و فک و فامیلشون کردن!

اگه فریادی هست باید سر مسببان اصلی این اتفاق تأسفبار کشید !

****

همین الان فکر کنم وزیر آ.پ (اینقدر این وزارت خونه ی بی نوا ! وزیر و سرپرست عوض کرده ، نمی شناسمش!)در تلویزیون ظاهر شدن و فرمودن به هیچ عنوان کمبود معلم نداریم . چرا که بعضی کلاسها توسط معاونین مدارس اداره می شوند و اونهایی که میگن معلم کمه این کلاسها رو نمی بینن!!!!!! (واقعا دیگه حوصله ی جواب دادن به این فرمایش جنابشون رو ندارم ! شما خودتون هر چی دلتون خواست نثارشون کنید !)

******

بعدا نوشت:

یه مورد دیگه رو هم اضافه کنم که اگه از دو موضوع قبلی مهمتر نباشه کم اهمیت تر هم نیست . و اون شرایط مدارس و کلاسهای مدارس ماست!

تصور کنید حجم زیاد کتابهایی که باید آموزش داده بشه و زمان کم که اصلا متناسب با اون حجم کار نیست . و از طرف دیگه یه فضای کوچیک و تعداد زیااااااااااد دانش آموزان یک کلاس رو در نظر بگیرید که برای هر دانش آموز حتی یک متر هم فضا وجود نداره !!!!!!  همین محیط و شرایط فیزیکی و تفاوتهای صد و هشتاد درجه ای دانش آموزان یک کلاس با نیازهای متفاوت و متکثر رو بگذارید کنار شرایط منحصر به فرد زندگی هر کس که معلم هم میتونه یکی از اون هرکسها باشه! خب انتظار چه نتیجه ای دارین؟؟؟؟؟؟ 

معلم فرشته است؟ امامزاده است؟ پیغمبره؟ صاحب معجزه است؟؟؟؟ . 

کاااااااااش دستی از غیب برون آید و کاری بکند !!!!!!!!

پ ن2:

 از شما چه پنهان، امسال به خاطر همین شرایط وحشتناک محیطی که خود من دچارشم ، دنبال راه در رو از آموزش و پرورش می گردم !!!!! چند بار از مدیر مدرسه و معاونین و . شرایط بازنشستگی پیش از موعد و باز خرید و انتقالی و . رو پرسیدم . خلاصه ی کاسه ی چه کنم دست گرفتم .  :-))

 


الان دارم کتاب "خاطرات سفیر" دکتر نیلوفر شادمهری رو دارم میخونم .

معرکه است 

قشنگه

دوست داشتنیه

عالیه

.

یه گوشه ی کتاب نوشتم دوستت دارم نیلوفر خانم!

کاااااااش یه رفیق نزدیک و در دسترس اینطوری داشتم !!!!!!

.

کتاب رو یک سال و نیم پیش خریدم اما نمیدونم چرا نخوندم (یعنی میدونم چرا ولی چراش خیلی قابل قبول و محکمه پسند نیست! )

شما هم بخونیدش تا تا بعد درباره اش بنویسم !


کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!نیشخند) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

کتاب خاطرات سفیر

 

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر

اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه بغل!کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . با چند تا دیگه کتاب تقریبا هم حجمش مقایسه کردم . وااااقعا سبکه ! و این یه حُسنِ بزرگ برای کتابه . کیف رو سنگین و دست رو خسته نمی کنه! چقدر خوب میشه بقیه ی کتابها هم همینطوری بشن!

از خصوصیات زیبای کتاب ،کاغذ کاهی قشنگشه.قلب

حین خوندن کتاب اینقدر از کتاب و شخصیت نویسنده اش خوشم اومد که دلم نمیخواست تموم بشه . هر چند صفحه یه بار حجم صفحه های نخونده رو چک می کردم و می گفتم ای وااااای داره تموم میشه!!نگران

هنوز کتاب نصف نشده بود که در حاشیه اش نوشتم:

چقدر حسرت میخورم به اعتقاد و دانش و قدرت بیان و اعتماد به نفس و قدرت به یادآوری و قدرت انتقال و زبان متین و آرامش و همه ی صفات خوب این خانم!قلبقلب

*****

کتاب خاطرات سفیر، خاطرات چند ماه زندگی نویسنده در یک خوابگاه دانشجویی در فرانسه است وقتی برای دوره ی دکترا در رشته ی طراحی صنعتی بورسیه شده بود . خانم شادمهری اولش حدود چهار ماه با یه خانواده ی فرانسوی زندگی کرده که خیلی دلم میخواست خاطرات اون دوره رو هم می نوشت . به نظرم برای ما ایرانی ها که اینجور زندگی رو نمی بینیم و تجربه نمی کنیم، باید شنیدنش خیلی جالب باشه .

نویسنده دختر جوانیه که از بچگی یاد گرفته عمیق و متفکر باشه . با اطلاعات زیاد و درست اعتقادی! و همیشه در بحث ! نه اینکه خودش بحث راه بندازه بلکه این بحث بود که همیشه طرفش میاد و می اومده .ر مقایسه با بیشترِ ما آدمهای کم اطلاعِ پرمدعای کتاب نخونِ جُل و پَلاس پهن کرده تو تلگرام و اینستا و . ، ایشون یه موجود استثنایی باید به حساب بیاد!)

یاد گرفته ام و اعتقاد دارم " مذهب بدون موضع" به غایت درست و مستقیم که برود ، به ترکستان می رسد . نمی شود به مفاهیمی چون "حق" و "باطل" باور داشته باشی و به پیرامون خودت بی اعتنا بمانی . صد البته آنچه از انواع مسلمانها دیدم نیز قلم در تایید این جمله می زد .

همچین خانمی با اون اعتقاد و اون پوشش پاشو میذاره فرانسه ! کشوری که توش همه چی به طرز احمقانه ای آزاده ، به جز دین!

(عذر میخوام از عاشقان اون آزادی ! ولی خب ! به نظر من این جور آزادی، احمقانه است ! از یه طرف مجبور باشی قوانین راهنمایی رانندگی رو سفت و سخت رعایت کنی و مثلا کمربند ایمنی خودتو حتما ببندی وگرنه به جرم به خطر انداختن جون خودت جریمه ی سنگین میشی؛ ولی از اون طرف میتونی بیای تو کوچه و خیابون و هیچ کس هم کَکِش نگزه!

از یه طرف حق نداری رنگ و نمای ساختمونی که توش زندگی می کنی رو با سلیقه ی خودت درست کنی چون نما و ظاهر بیرونی خونه ات یه فضای عمومیه نه خصوصی !پس نمی تونی یه لباس تو بالکن خونه ات پهن کنی آفتاب خشکش کنه! ولی اینکه تو خیابون چی بپوشی یا اصلا نپوشی به خودت مربوطه و خودت عاقلی و آزاد !!!! ! البته الان این آزادی برای پوشش خانمهای مسلمون محدود شده!!!!

از یه طرف برای بهداشت و سلامت مواد خوراکی سفت و سخت نظارت میشه و از طرف دیگه هـــــر فیلم و موسیقی و کتابی اگه به روح تشنه و گرسنه ات برسونی، ایراد نداره و آآآآزادی!)

یه نکته ی جالب درباره ی نویسنده که به نظرم عامل اصلی این رشد فکری و قدرت تفکر و استنباط ایشون مادر بسیار فهمیده و استثناییه که دارن .

اون روزا که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم ، که همه ی موفقیتام رو از ایشون دارم ، به من می گفت : " بیا بازی کنیم. تو یه مسلمونی و من یه کافرم. کافرم ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره." و من چقدر این بازی رو دوست داشتم . مادرم ، بدون ملاحظه ی سن من ، استدلالهایی در رد خدا می آورد که من رو جدا به شک می نداخت . بعد خودش توضیح میداد که جواب این شکیات چیه و دوباره ادامه ی بازی.

 کِیف کردین ؟ من که عااااااشق مادرش شدم !قلبماچ

چقدر دلم میخواست مادرش هم خاطرات خودش رو از اون بازیها می نوشت تا ماها هم یاد می گرفتیم بچه ی متفکر تربیت کردن رو ! تا جامعه پر از آدمهای تحصیلکرده ی بی سوادی نشه که تنها منبع علم و اطلاعشون تلگرام و اینستا و . است!!ناراحت

و من شدم "ایران" من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم . انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم . چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم .من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم . تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش .

اولین مسئله ای که نویسنده باهاش روبرو شد  طبعا از حجابش بود که باعث شد تو دانشگاهی که دلش میخواست نتونست پذیرش بگیره . هر چند بعدا حکمت این نتونستن رو تقریبا متوجه میشیم . با خدا باش و پادشاهی کن!

دومین مشکل هم دست دادن با مردها بود و یک جمله ی تکراری :

ببخشید . عذر میخوام ! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم . اصلا قصد بی احترامی نیست . این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم . باز هم از تون عذر میخوام.

نیلوفر با دخترها و پسرهایی از الجزایر . فرانسه ، آمریکا ، هند ، فلسطین ، مایوت! !!(نمیدونم کجاست!!!) هم خوابگاهی میشه .

همون روز معرفی و آشنایی با بقیه ، عمَر از فلسطین اینطوری بهش خوشامد میگه:

واسه چی شماها میگی ]حضرت [ علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو کردید عزا؟ خجالت بکشید ! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟. کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟"

و خانم نویسنده مجبور میشه وارد بحث مودبانه ای بشه . تا اینکه عمر میپرسه :

"خب اگه اون خودزنیا توی مذهب شما نیست ، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه میزنن؟" نمی دونید چقدر از این سوال بدم میآد! گفتم:

" به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه ؛ ولی اغلب ی اهل تسننی که من دارم توی فرانسه می بینم متاسفانه از فرانسویا بدتر لباس می پوشن. یه ماه دو ماه هم نداره . تمام طول سال وضعشون اینه."

و ادامه ی ماجرا .

نویسنده از اتفاق بامزه ای میگه که به خاطر یه تلفظ اشتباه براش پیش اومده!نیشخند

*****

یه جا بحث به اینجا میرسه که اسلام به مردا گفته میتونن 4 تا زن بگیرن و اینکه یه زن فرانسوی هیچ وقت نمیتونه بپذیره که همسرش 3 تا زن دیگه هم بگیره و خانم شادمهری تو جوابهاش میرسه به اینجا که اسلام توصیه نکرده مردا 4 تا زن بگیرن بلکه رسم به تعداد نامحدود همسر داشتن رو که حتی بعضی پادشاه های اروپا هم تا ده تا همسر داشتن رو کم و محدود کرده . و بعد از توضیح این قانون میرسه به:

ی فرانسوی که نمی تونن بپذیرن همسرشون سه تا زن قانونی داشته باشه ، با ی غیرقانونی همسر شون خیلی راحت کنار می آن . چون ملیکا (فرانسوی و منشی لابراتوار) دیروز بهم گفت که متاسفانه اینجا هفتاد درصد مشتریای ی خیابونی مردای متأهل ان و تازه این جدا از معشوقه هاییه که اونا خارج از خونه دارن و غالبا به خودشون اجازه نمیدن وارد حریم آزادی همسر شون بشن و در این مورد دخالت کنن.

قضیه ی آشناییش با امبروژا دختر آمریکایی رو تعریف میکنه. دوستی این دو نفر هم که تا آخر قصه با هم هستن هم جالبه و رابطه شون بسیار قشنگ .ماچ

*****

یه جایی امبروژا نگرانه این بود که اینقدر که همه از کشور اون بدشون میاد نکنه در آینده کسی حاضر نشه با بچه های اون دوست بشه!!! و اینکه یه جا توی یه فروشگاه به تبعیت از نویسنده میگه ایرانیه! چون به قول خودش کسی از آمریکاییها خوشش نمی آد . !!!!

و من فکر کردم بیا ایران تا ما ایرانی های از خود بیگانه و تاریخ ندان و تاریخ نخون بپرستیمت و حلوا حلوات کنیم .چشمک

*****

از بحث جالبش با ریاض ، مرد مسلمون الجزایری میگه که ادعا میکنه مسیحی شده و میرسونه بحث رو به اینجا که به جای مقایسه مسلمونا و غیرمسلمونا که خطا دارن بهتره که اسلام رو با بقیه ایدئولوژیا مقایسه کنیم. و میرسه به اینکه ما یه کتاب به اسم قرآن داریم . حالا قرآن ما رو با کدوم انجیل شما مقایسه کنیم ؟.و ادامه ی جالب ماجرا!

*****

از رانندگان اعتصاب کننده ی فرانسوی میگه که در جواب نویسنده که چرا اعتصاب کردین میگه :

" این یه موضوع ملّیه. به خارجی ارتباطی نداره ."

آفرین ور پریده! از این حس ملی گرایی ت خیلی خوشم اومد بی تربیت!نیشخند

*****

از مکالمه اش درباره ی شانس و اعتقاد به زندگی آخرت با پیرمرد فرانسوی مسئول امور آموزشی دپارتمانشون میگه که به قول خودش به هیچی اعتقاد نداشت جز لذت بردن بیشتر و رعایت نکاتی برای عمر زیاد برای لذت بردن بیشترتر و جایی نیلوفر به ایشون میگه :

"اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلاف باشید ، همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای اینکه دیگه نشه بهتون اعتماد کرد."چشمک

*****

از خاطره ی بامزه ی مهمونی و مراسم جشن دانشگاهشون میگه و سوپ ملخ!

از شنبه روزی میگه که برای دعا میره یه کلیسا که هیچ کس توش نبود و ملاقاتش با مردی که مُبلّغ مذهبی بود و اون اطراف دنبال کسی می گشت که به خدا دعوتش کنه!!!  و تنها کسی که اونجا ها پیدا کرده همین نیلوفر خانم ما بوده .

مکالمه ی نیلوفر با اون شخص مُبلّغ هم از جاهای قشنگ کتابهبغل . و اینجای کتاب که :

"شما دقت کرده ید ، چقدر پوشش مریم شبیه منه؟" .

چرا ؟. ی مسلمون نزدیک ترن به این پوشش تا ی مسیحی. به نظر شما چرا ی مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟

و مرد مُبلّغ که اون پوشش حضرت مریم رو یه پوشش مذهبی میدونه که مناسب این زمان و زندگی عادی نیست . متفکرنیشخند

و جواب نیلوفر که:

". من فکر می کنم دین برای یاد گرفتن "چطور زندگی کردن" اومده . اگه پوشش تعریف شده ی یه دین برای زندگی عادی نیست ، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باسه؟ کسی که میخواد یه زندگی عادی داشته باشه ، چطور دیندار باشه؟متفکر

مرد مُبلّغ از شکوه کلیسا میگه و سادگی مساجد و نیلوفر از مساجد حتی کوچک ایران میگه و از اون مرد مُبلّغ میخواد بیاد ایران و موقع نماز بره یه مسجد حتی کوچک و مردم خداپرست رو ببینه که هم پوشش دینی دارن، هم نماز میخونن و هم عادی زندگی میکنن . برخلاف اکثر کلیساها که به خاطر عدم حضور مردم حتی یکشنبه ها هم مراسم ندارن و بیشتر تبدیل به یه جای دیدنی و توریستی شدن .

"اون چیزی که دین رو نگه میداره میزان کاربردی بود نشه نه تجملّش ."

نمیدونم چرا یاد مسجد امام و مسجد عتیق اصفهان قلب افتادم که در عین توریستی بودن هنوز توش نماز خونده میشه .

*****

از خاطرات اتاق تلویزیون و فیلم و مستند و موزیکهایی میگه که دیده . از رفتار هم خوابگاهیهاش میگه از دختر به اصطلاح!!! مسلمون الجزایری میگه و اعتراضش به دوستی نویسنده با یه مسیحی (امبروژا) در حالیکه اونهمه مسلمون تو خوابگاه هست . و جواب قشنگ نیلوفر:

دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم ، چون من رو به یاد خدا میندازه ، چون خدا دوستش داره ، چون خدا رو دوست داره و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه .

این دختر آمریکایی هم خیلی دوست داشتنیه. یه سلیم النفس واقعی ! مثل اون ریاض الجزایری که یه روز از نیلوفر میخواد اون آهنگی که صبح گوش می کرده رو بده اون هم گوش کنه . منظورش همون دعای عهدی هست که صبح یکشنبه ها نویسنده گوش می کرده و صداش به اتاق ریاض میرفته. ریاض به خاطر لهجه و لحن فارسی اون متوجه کلام نمیشه و نیلوفر از روی کتاب مفاتیح براش می خونه . حرفشون به امام زمان میکشه و ظهور و حضرت مسیح .فرشته

نویسنده دعای کمیل رو انتخاب میکنه برای ریاض بخونه . بعد از خوندن چند خط ریاض کتاب رو میگیره که تو اصلا نمی دونی این چیه ؟! و خودش با احساس و دکلمه طور میخونه و .

: این کتاب رو میدی به من؟

_ ببخشید . فقط همین یه دونه رو دارم . بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!

_ خیلی نیاز دارم به این دعا . سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی .

و ادامه ی قشنگ ماجرا رو خودتون بخونید دیگه!چشمک

 *****

 و از ماجرای زندگی امبروژا و نامزد لائیکش می نویسه و از یکسال فرصتی که امبروژا بهش میده تا خدا رو پیدا کنهقلب چون نمیخواد بچه هاش بی خدا باشن . و ادامه ی ماجرای امبروژا و نامزدش که بهتره چیزی ننویسم تا مزه اش برای کسی که کتاب رو میخواد بخونه نره . 

امبروژا :

اینکه آدمهایی هستن که همه ی زندگی شون برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون . من هم جزء اوناممگه نه؟

قلببغل

و اینکه آیه ی دوست داشتنی من " . و عَسَی اَن تَکرَهوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌّ لَّکُم و عَسَی اَن تُحِبّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُم وَاللهُ یَعلَمُ و اَنتُم لا تَعلَمون   بقره 216" قلبهم جاش تو این قصه خالی نبود .

 *****

از جشن دوستی ها ی دانشگاه میگه و ناراحتی ملیکا از استادی که مست کرده و مثلا رفتار خودش رو متوجه نمیشه و سوءظن ملیکا بهش و رسیدن صحبت نیلوفر با ملیکا که همدیگه رو دوست دارن به اینجا که تا وقتی این آدمای بی شعور هستن باید یه قراردادی بین آدمها باشه تا احترام دو طرف حفظ بشه . وقتی ملیکا از قوانین نیلوفر در این مورد سوال میکنه نیلوفر از منع لمس کردن حتی به اندازه ی دست دادن ساده میگه بین زن و مردی که امکان ازدواج با همدیگه رو دارن . و در نهایت دلیل حرمت خوردن شراب توی قرآن : اینکه باعث دشمنی و کدورت بین شما میشه.

 *****

از نائل دختر الجزایری مثلا مسلمون میگه که بدترین پوشش اون جمع رو داره . با همسری تو الجزایر و دوست پسری تو فرانسه! از پدر نائل میگه که در پی آشکار شدن فضاحت دختر دلبندش پاشده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه . و تو خوابگاه هماهنگ شده کسی از دوست پسر نائل چیزی به پدره نگه و دوست پسره هم یه مدت آفتابی نشه . و از ژست آشنای پدر نائل میگه .

همون ژستی که وقتی عمیقا معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن به شیوه ی خارجی (!) روشنفکر بازی در می آری .

پدر نائل از فرانسه حرف زدنشون تو خونه شون میگه و سعی ش برای تربیت دختری روشنفکر و مدرن با قوانین جدید نه قوانین چند صد سال پیش! درسته دخترش ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه اما قلبش پاکه! نیشخندباطنش مومنه . یه زن سالم و مومنه ابله. زنی که وقتش رو به جای احکام پیش پا افتاده صرف پیشرفت و موفقیت کنهخنده .

و البته حرف به خانوم شِرِن عبادی هم میرسه که:

نوبل برده . نوبل . یه زن روشنفکره ! فکر میکنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه ؛ نه؟

_ نه . برای هر زنی نه. من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم .تشویقلبخند

 *****

از شرکتش تو یه کنفرانس مد و لباس تابستانی میگه و توضیح خانم طراح که "مهمترین ویژگی دیزاین این لباسا جلب توجهه که نیاز همه ی جووناست" 

خانم طراح به سوال نیلوفر که لباس فعلی خانومه کلاسیکه و صد و هشتاد درجه با لباسایی که طراحی کردن تفاوت داره. آیا خودشون هم تابستون همین لباسا رو می پوشند؟ 

 ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همونطور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت:" نه . نه. من یه مدیرم . شأن من نیست ! اینا برای من نیست ؛ برای مردمهساکت

 *****

و از ویرجینی میگه که داروی افسردگی میخوره چون مثل بقیه نیست . با پسرا پارتی نمیره و توی شب نشینی شرکت نمیکنه و نمی رقصه و از مست کردن بدش میاد و از آدمهای مست؛ و دوست پسرش رو دوست داره و میخواد با اون ازدواج کنه و کس دیگه ای رو دوست نداره . ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرصها رو بخوره ، بالاخره یه روزی مثل بقیه میشه.

  *****

از مَغی دختر فرانسوی هندی الاصل کاتولیک میگه که اومده با نیلوفر م کنه که آیا با دینِش پسر هندو ازدواج کنه یا نه؟! دختری که فکر نکرده چه اشکالی داره اونی که خدا رو می پرسته با کسی که گاو می پرسته ازدواج کنه ! و براش مهمه که اونها همدیگه رو دوست دارن و اینکه بچه شون باید چه کار کنه اصلا جای فکر نداره ! نیلوفر در جواب امبروژا که بهش میگه چرا به مغی نمی گی دینش به دردش نمیخوره میگه :

 آخه دو تا آدم وقتی با هم مشکل پیدا میکنن که هر کدوم به چیزی معتقد باشن و عقایدشون در تقابل با هم قرار بگیره . این دو تا اعتقاد ویژه ای ندارن که سرش اختلاف پیدا کنن. نه دینش برای گاو جایگاه خاصی توی زندگی قائله نه مغی برای عقایدش! نه دینش به خاطر گاو از مغی میگذره نه مغی به خاطر دینش از دینش(!) . البته همین قدر که مغی بقیه عمرش رو با کسی می گذرونه که خدا رو نمی شناسه یه جور پس رفته

[نمیدونم زندگی بدون اعتقاد چه شکل و طعم و مزه ای داره !!! هر چیه اصلا دوست ندارم امتحانش کنم!]

  *****

از خاطره ی بامزه ی همسفریش با یه زن فرانسوی و سگش میگه و اینکه برای اولین بار دلش میخواسته چمدون باشه و کنار ساکها و چمدونای بالای سرش تو قطار ، بدون سگ !نیشخند

از رشید الجزایری ، عمرسودانی ، یزید و ابوبکر مراکشی میگه که ریاض آورده تا درباره ی شیعه با نیلوفر بحث کنن!!! و اونا اعتقاد دارن بی معنی نیست اینکه بیشتر مسلمونای دنیا اهل تسنن! براشون سواله چرا ما شیعه ها امام علی رو قبول داریم ولی صحابه ای مثل عمر و ابوبکر رو نه ! و استناد میکنن به حدیثی به نظر ما غیرصحیح از پیامبر که اصحاب ما مثل ستارگانند و اگه اونا رو دنبال کنید گمراه نمیشین . و نیلوفر هم به اختلاف و تضاد بسیار زیاد بعضی از صحابه با هم اشاره میکنه و میگه : . من باید راه کدوم یک از صحابه رو برم تا گمراه نباشم ؟ و بحث به حدیث غدیر میرسه و تبریک عمر و ابوبکر به عنوان اولین نفرات به امام علی . و از انتخاب جانشین توسط خلفا میگه و تضاد با عدم انتخاب جایگزین توسط پیامبر ووو .

بحث سر ریاست نیست . صحبت از هدایت کردن یا گمراه کردن امتیه که پیامبر به سختی به اون سطح رسونده بودن!

بحث به شفاعت و دعا و . هم میرسه .

و جالبتر اینکه قضیه ی شهادت امیرالمومنین و ضربت خوردن با شمشیر سر نماز در مسجد و حتی ماجرای آب آوردن حضرت ابوالفضل و قطع شدن دستشون و .رو هم مورخان اهل سنت به خلفا و صحابه ی مخالف ائمه نسبت دادن !!!نیشخند

*****

نویسنده از کارگاه دو روزه ی طراحی میگه و استاد پیشکسوت همه شون لوسین مَینو و مکالمه ای که سر میز شام با استاد داشته :

خانوم کناری رو به استاد گفت :" لوسین، واقعا سفر یه درسه !"

استاد آروم و متین ، گفت : " بله ، همه ی زندگی درسه . حیف که بعضی از درسا رو آدم دیر یاد می گیره " به نظرم اومد استاد توی حال و هوای دیگه ایه . نمی دونم حس فضولی بود یا واقعا علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم.

به استاد گفتم :" من با حرف شما کاملا موافقم. تازه ، فکر می کنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سوالای امتحان از یه سری درساعت که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده. "

خانوم کناری یهو بلندبلند خندید و گفت :" اوه اوه. چقدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود . این قدر فلسفه نباید. "

استاد با همون آرامش قبل گفت :" این یه فرضیه بود . فلسفه بافی نبود . اگه به اندازه ی یه فرضیه هم برامون مهم باشه ، باید بیشتر از این روش فکر کرد ." صورتش رو برگردوند سمت من و گفت :" اونی که شما گفتید . اون یه فاجعه است ."

خانوم کناری گفت:" بسه لوسین! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری."

استاد گفت :" وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره ."

*****

از روزی میگه که آب نبات ژلاتینی رو نخورده چون از ژلاتین خوک بوده و جدی گفته که نمیخوره چون خدا دستور داده و یه روز دیگه امبروژا هم از اون آب نباتا نمی خوره و در جواب نیلوفر که گفته این دستور مال مسلموناست تو چرا نمیخوری گفته :" اگه خدا یه حرفی بزنه دیگه به دین ربطی نداره و همه باید همون کار رو انجام بدیم "

 

حرفهای نیلوفر و امبروژا درباره ی امام زمان خیلی قشنگن و از اونجایی که باید همه اش رو خوند وگرنه لذتش کم میشه ازش چیزی نمی نویسم .چشمک

موضوعات ادبیات فاخر و شعر دری وری و مستند و خرید و فروشگاه هم از موضوعات دیگه ی کتابن.

از روزای آخر تو خوابگاه بودن میگه و سوغاتی خریدنش و برگشتنش به ایران بعد از یک سال برای دو ماه تعطیلات . و از خداحافظیش با امبروژایی که هدیه ی خدا قلببوده برای نیلوفر تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. دختری که دیگه قرار نبود ببیندش. افسوس

*****

نویسنده گفته انشاء الله اگه فرصتی به دست بیاره فصل های دیگه ی خاطراتش رو هم می نویسه ! من که خیــــــــــــــــــــلی دوست دارم بتونه خیـــــــــــــــــــــــلیبغل ولی حیف که تو این 5 سال که نتونسته!ناراحت

*****

چند جمله ی قصار دیگه از این کتاب خوشگل:

اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمیشه .

"حضار" کارشون دست زدنه . این تویی که باید بدونی زندگی ت رو داری وقف اثبات چی می کنی .

لباس پوشیدن ربطی به دین نداره ، به شعور مربوطه.

"دنبال حق بودن" مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید میکنه ؛ اون قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و نژاد حرفی برای گفتن نداره .

*****

پ ن 1: واااااای که من چقدر طولانی می نویسم ! خواننده ی محرم ! ببخش!فرشته

پ ن2: بدون استیکر من انگار یه دست ندارم. نیشخند

پ ن 3: به دکتر یونس : شخصیت اصلی قصه من رو یاد تو میندازه عجیــــــــــــــــــــب!چشمک


الان دارم کتاب "خاطرات سفیر" دکتر نیلوفر شادمهری رو دارم میخونم .

معرکه است 

قشنگه

دوست داشتنیه

عالیه

.

یه گوشه ی کتاب نوشتم : دوسِت دارم نیلوفر خانم!

کاااااااش یه رفیق نزدیک و در دسترس اینطوری داشتم !!!!!!

.

کتاب رو یک سال و نیم پیش خریدم اما نمیدونم چرا نخوندم (یعنی میدونم چرا ولی چراش خیلی قابل قبول و محکمه پسند نیست! )

شما هم بخونیدش تا بعد درباره اش بنویسم !


کتاب خاطرات سفیر رو یک سال و نیم پیش از نمایشگاه کتاب خریدم اما به خاطر دلایلی کاملا نـــاموجه!(وجدان بیدار رو دارین؟!نیشخند) نتونسته بودم بخونمش. تا اینکه بالاخره به خودم اومدم دیدم ای داد بیداااااد ! چقدر از خودمو و کتابام دور شدم ! بنابراین غیرت کردم و تصمیم گرفتم برم سراغش.

کتاب خاطرات سفیر

 

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری - انتشارات سوره مهر

اولین نکته ی جالب در مورد این کتاب وزن خییییییلی سبکشه بغل!کتاب صد و اندی برگه ای( 223صفحه ) اصلا بهش نمیاد اینقدر وزنش کم باشه . با چند تا دیگه کتاب تقریبا هم حجمش مقایسه کردم . وااااقعا سبکه ! و این یه حُسنِ بزرگ برای کتابه . کیف رو سنگین و دست رو خسته نمی کنه! چقدر خوب میشه بقیه ی کتابها هم همینطوری بشن!

از خصوصیات زیبای کتاب ،کاغذ کاهی قشنگشه.قلب

حین خوندن کتاب اینقدر از کتاب و شخصیت نویسنده اش خوشم اومد که دلم نمیخواست تموم بشه . هر چند صفحه یه بار حجم صفحه های نخونده رو چک می کردم و می گفتم ای وااااای داره تموم میشه!!نگران

هنوز کتاب نصف نشده بود که در حاشیه اش نوشتم:

چقدر حسرت میخورم به اعتقاد و دانش و قدرت بیان و اعتماد به نفس و قدرت به یادآوری و قدرت انتقال و زبان متین و آرامش و همه ی صفات خوب این خانم!قلبقلب

*****

کتاب خاطرات سفیر، خاطرات چند ماه زندگی نویسنده در یک خوابگاه دانشجویی در فرانسه است وقتی برای دوره ی دکترا در رشته ی طراحی صنعتی بورسیه شده بود . خانم شادمهری اولش حدود چهار ماه با یه خانواده ی فرانسوی زندگی کرده که خیلی دلم میخواست خاطرات اون دوره رو هم می نوشت . به نظرم برای ما ایرانی ها که اینجور زندگی رو نمی بینیم و تجربه نمی کنیم، باید شنیدنش خیلی جالب باشه .

نویسنده دختر جوانیه که از بچگی یاد گرفته عمیق و متفکر باشه . با اطلاعات زیاد و درست اعتقادی! و همیشه در بحث ! نه اینکه خودش بحث راه بندازه بلکه این بحث بود که همیشه طرفش میاد و می اومده .ر مقایسه با بیشترِ ما آدمهای کم اطلاعِ پرمدعای کتاب نخونِ جُل و پَلاس پهن کرده تو تلگرام و اینستا و . ، ایشون یه موجود استثنایی باید به حساب بیاد!)

یاد گرفته ام و اعتقاد دارم " مذهب بدون موضع" به غایت درست و مستقیم که برود ، به ترکستان می رسد . نمی شود به مفاهیمی چون "حق" و "باطل" باور داشته باشی و به پیرامون خودت بی اعتنا بمانی . صد البته آنچه از انواع مسلمانها دیدم نیز قلم در تایید این جمله می زد .

همچین خانمی با اون اعتقاد و اون پوشش پاشو میذاره فرانسه ! کشوری که توش همه چی به طرز احمقانه ای آزاده ، به جز دین!

(عذر میخوام از عاشقان اون آزادی ! ولی خب ! به نظر من این جور آزادی، احمقانه است ! از یه طرف مجبور باشی قوانین راهنمایی رانندگی رو سفت و سخت رعایت کنی و مثلا کمربند ایمنی خودتو حتما ببندی وگرنه به جرم به خطر انداختن جون خودت جریمه ی سنگین میشی؛ ولی از اون طرف میتونی بیای تو کوچه و خیابون و هیچ کس هم کَکِش نگزه!

از یه طرف حق نداری رنگ و نمای ساختمونی که توش زندگی می کنی رو با سلیقه ی خودت درست کنی چون نما و ظاهر بیرونی خونه ات یه فضای عمومیه نه خصوصی !پس نمی تونی یه لباس تو بالکن خونه ات پهن کنی آفتاب خشکش کنه! ولی اینکه تو خیابون چی بپوشی یا اصلا نپوشی به خودت مربوطه و خودت عاقلی و آزاد !!!! ! البته الان این آزادی برای پوشش خانمهای مسلمون محدود شده!!!!

از یه طرف برای بهداشت و سلامت مواد خوراکی سفت و سخت نظارت میشه و از طرف دیگه هـــــر فیلم و موسیقی و کتابی اگه به روح تشنه و گرسنه ات برسونی، ایراد نداره و آآآآزادی!)

یه نکته ی جالب درباره ی نویسنده که به نظرم عامل اصلی این رشد فکری و قدرت تفکر و استنباط ایشون، مادر بسیار فهمیده و استثناییه که دارن .

اون روزا که چهار پنج سالم بیشتر نبود و مادرم ، که همه ی موفقیتام رو از ایشون دارم ، به من می گفت : " بیا بازی کنیم. تو یه مسلمونی و من یه کافرم.   ببین میتونی به من ثابت کنی که خدا وجود داره." و من چقدر این بازی رو دوست داشتم . مادرم ، بدون ملاحظه ی سن من ، استدلالهایی در رد خدا می آورد که من رو جدا به شک می نداخت . بعد خودش توضیح میداد که جواب این شکیات چیه و دوباره ادامه ی بازی.

 کِیف کردین ؟ من که عااااااشق مادرش شدم !قلبماچ

چقدر دلم میخواست مادرش هم خاطرات خودش رو از اون بازیها می نوشت تا ماها هم یاد می گرفتیم بچه ی متفکر تربیت کردن رو ! تا جامعه پر از آدمهای تحصیلکرده ی بی سوادی نشه که تنها منبع علم و اطلاعشون تلگرام و اینستا و . است!!ناراحت

و من شدم "ایران" من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم . انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم . چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم .من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم . تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش .

اولین مسئله ای که نویسنده باهاش روبرو شد  طبعا حجابش بود که باعث شد تو دانشگاهی که دلش میخواست نتونه پذیرش بگیره . هر چند بعدا حکمت این نتونستن رو تقریبا متوجه میشیم . با خدا باش و پادشاهی کن!

دومین مشکل هم دست دادن با مردها بود و یک جمله ی تکراری :

ببخشید . عذر میخوام ! من مسلمونم و با آقایون نمی تونم دست بدم . اصلا قصد بی احترامی نیست . این یه دستور دینیه. من نمی تونم تغییرش بدم . باز هم از تون عذر میخوام.

نیلوفر با دخترها و پسرهایی از الجزایر . فرانسه ، آمریکا ، هند ، فلسطین ، مایوت! !!(نمیدونم کجاست!!!) هم خوابگاهی میشه .

همون روز معرفی و آشنایی با بقیه ، عمَر از فلسطین اینطوری بهش خوشامد میگه:

واسه چی شماها میگی[حضرت ] علی باید به جای پیامبر مبعوث می شد؟ این چه بساطیه توی عراق و کربلا راه انداختید؟ واسه چی جشن عاشورا رو کردید عزا؟ خجالت بکشید ! راه می افتید توی خیابون خودتون رو کتک می زنید که چی بشه؟ هان؟. کجای اسلام این جوری گفته که شماها این کارا رو می کنید؟"

و خانم نویسنده مجبور میشه وارد بحث مودبانه ای بشه . تا اینکه عمر میپرسه :

"خب اگه اون خودزنیا توی مذهب شما نیست ، پس چرا توی ماه محرم یه سری شیعه قمه میزنن؟" نمی دونید چقدر از این سوال بدم میآد! گفتم:

" به همون دلیل که پوشش برای زن واجبه و رعایت نکردنش حرامه ؛ ولی اغلب ی اهل تسننی که من دارم توی فرانسه می بینم متاسفانه از فرانسویا بدتر لباس می پوشن. یه ماه دو ماه هم نداره . تمام طول سال وضعشون اینه."

و ادامه ی ماجرا .

نویسنده از اتفاق بامزه ای میگه که به خاطر یه تلفظ اشتباه براش پیش اومده!نیشخند

*****

یه جا بحث به اینجا میرسه که اسلام به مردا گفته میتونن 4 تا زن بگیرن و اینکه یه زن فرانسوی هیچ وقت نمیتونه بپذیره که همسرش 3 تا زن دیگه هم بگیره و خانم شادمهری تو جوابهاش میرسه به اینجا که اسلام توصیه نکرده مردا 4 تا زن بگیرن بلکه رسم به تعداد نامحدود همسر داشتن رو که حتی بعضی پادشاه های اروپا هم تا ده تا همسر داشتن رو کم و محدود کرده . و بعد از توضیح این قانون میرسه به:

ی فرانسوی که نمی تونن بپذیرن همسرشون سه تا زن قانونی داشته باشه ، با ی غیرقانونی همسر شون خیلی راحت کنار می آن . چون ملیکا (فرانسوی و منشی لابراتوار) دیروز بهم گفت که متاسفانه اینجا هفتاد درصد مشتریای ی خیابونی مردای متأهل ان و تازه این جدا از معشوقه هاییه که اونا خارج از خونه دارن و غالبا به خودشون اجازه نمیدن وارد حریم آزادی همسر شون بشن و در این مورد دخالت کنن.

قضیه ی آشناییش با امبروژا دختر آمریکایی رو تعریف میکنه. دوستی این دو نفر هم که تا آخر قصه با هم هستن هم جالبه و رابطه شون بسیار قشنگ .ماچ

*****

یه جایی امبروژا نگران این بود که اینقدر که همه از کشور اون بدشون میاد نکنه در آینده کسی حاضر نشه با بچه های اون دوست بشه!!! و اینکه یه جا توی یه فروشگاه به تبعیت از نویسنده میگه ایرانیه! چون به قول خودش کسی از آمریکاییها خوشش نمی آد . !!!!

و من فکر کردم بیا ایران تا ما ایرانی های از خود بیگانه و تاریخ ندان و تاریخ نخون بپرستیمت و حلوا حلوات کنیم .چشمک

*****

از بحث جالبش با ریاض ، مرد مسلمون الجزایری میگه که ادعا میکنه مسیحی شده و میرسونه بحث رو به اینجا که به جای مقایسه مسلمونا و غیرمسلمونا که خطا دارن بهتره که اسلام رو با بقیه ایدئولوژیا مقایسه کنیم. و میرسه به اینکه ما یه کتاب به اسم قرآن داریم . حالا قرآن ما رو با کدوم انجیل شما مقایسه کنیم ؟.و ادامه ی جالب ماجرا!

*****

از رانندگان اعتصاب کننده ی فرانسوی میگه که در جواب نویسنده که چرا اعتصاب کردین میگه :

" این یه موضوع ملّیه. به خارجی ارتباطی نداره ."

آفرین ور پریده! از این حس ملی گرایی ت خیلی خوشم اومد بی تربیت!نیشخند

*****

از مکالمه اش درباره ی شانس و اعتقاد به زندگی آخرت با پیرمرد فرانسوی مسئول امور آموزشی دپارتمانشون میگه که به قول خودش به هیچی اعتقاد نداشت جز لذت بردن بیشتر و رعایت نکاتی برای عمر زیاد برای لذت بردن بیشترتر و جایی نیلوفر به ایشون میگه :

"اگه به هر دلیلی شما مایل به انجام دادن کار خلاف باشید ، همین قدر که انسانی شاهد شما نباشه کافیه برای اینکه دیگه نشه بهتون اعتماد کرد."چشمک

*****

از خاطره ی بامزه ی مهمونی و مراسم جشن دانشگاهشون میگه و سوپ ملخ!

از شنبه روزی میگه که برای دعا میره یه کلیسا که هیچ کس توش نبود و ملاقاتش با مردی که مُبلّغ مذهبی بود و اون اطراف دنبال کسی می گشت که به خدا دعوتش کنه!!!  و تنها کسی که اونجا ها پیدا کرده همین نیلوفر خانم ما بوده .

مکالمه ی نیلوفر با اون شخص مُبلّغ هم از جاهای قشنگ کتابهبغل . و اینجای کتاب که :

"شما دقت کرده ید ، چقدر پوشش مریم شبیه منه؟" .

چرا ؟. ی مسلمون نزدیک ترن به این پوشش تا ی مسیحی. به نظر شما چرا ی مسیحی هیچ حد و مرزی برای پوشش ندارن؟

و مرد مُبلّغ اون پوشش حضرت مریم رو یه پوشش مذهبی میدونه که مناسب این زمان و زندگی عادی نیست . متفکرنیشخند

و جواب نیلوفر که:

". من فکر می کنم دین برای یاد گرفتن "چطور زندگی کردن" اومده . اگه پوشش تعریف شده ی یه دین برای زندگی عادی نیست ، چطور اون دین جوابگوی سایر مسائل زندگی عادی باشه؟ کسی که میخواد یه زندگی عادی داشته باشه ، چطور دیندار باشه؟متفکر

مرد مُبلّغ از شکوه کلیسا میگه و سادگی مساجد و نیلوفر از مساجد حتی کوچک ایران میگه و از اون مرد مُبلّغ میخواد بیاد ایران و موقع نماز بره یه مسجد حتی کوچک و مردم خداپرست رو ببینه که هم پوشش دینی دارن، هم نماز میخونن و هم عادی زندگی میکنن . برخلاف اکثر کلیساها که به خاطر عدم حضور مردم حتی یکشنبه ها هم مراسم ندارن و بیشتر تبدیل به یه جای دیدنی و توریستی شدن .

"اون چیزی که دین رو نگه میداره میزان کاربردی بودنشه نه تجملّش ."

نمیدونم چرا یاد مسجد امام و مسجد عتیق اصفهان قلب افتادم که در عین توریستی بودن هنوز توش نماز خونده میشه .

*****

از خاطرات اتاق تلویزیون و فیلم و مستند و موزیکهایی میگه که دیده . از رفتار هم خوابگاهیهاش میگه از دختر به اصطلاح!!! مسلمون الجزایری میگه و اعتراضش به دوستی نویسنده با یه مسیحی (امبروژا) در حالیکه اونهمه مسلمون تو خوابگاه هست . و جواب قشنگ نیلوفر:

دین اسلام میگه بهترین دوست شما کسیه که وقتی با اون هستید به یاد خدا بیفتید. من امبروژا رو دوست دارم ، چون من رو به یاد خدا میندازه ، چون خدا دوستش داره ، چون خدا رو دوست داره و کسی که خدا رو دوست داشته باشه دنبال بهانه نیست تا نافرمانی خدا رو بکنه .

این دختر آمریکایی هم خیلی دوست داشتنیه. یه سلیم النفس واقعی ! مثل اون ریاض الجزایری که یه روز از نیلوفر میخواد اون آهنگی که صبح گوش می کرده رو بده اون هم گوش کنه . منظورش همون دعای عهدی هست که صبح یکشنبه ها نویسنده گوش می کرده و صداش به اتاق ریاض میرفته. ریاض به خاطر لهجه و لحن فارسی اون متوجه کلام نمیشه و نیلوفر از روی کتاب مفاتیح براش می خونه . حرفشون به امام زمان میکشه و ظهور و حضرت مسیح .فرشته

نویسنده دعای کمیل رو انتخاب میکنه برای ریاض بخونه . بعد از خوندن چند خط ریاض کتاب رو میگیره که تو اصلا نمی دونی این چیه ؟! و خودش با احساس و دکلمه طور میخونه و .

: این کتاب رو میدی به من؟

_ ببخشید . فقط همین یه دونه رو دارم . بالاخره خودم هم به کلید نیاز دارم دیگه!

_ خیلی نیاز دارم به این دعا . سال ها بود نیاز داشتم به همچین چیزی .

و ادامه ی قشنگ ماجرا رو خودتون بخونید دیگه!چشمک

 *****

 و از ماجرای زندگی امبروژا و نامزد لائیکش می نویسه و از یکسال فرصتی که امبروژا بهش میده تا خدا رو پیدا کنهقلب چون نمیخواد بچه هاش بی خدا باشن . و ادامه ی ماجرای امبروژا و نامزدش که بهتره چیزی ننویسم تا مزه اش برای کسی که کتاب رو میخواد بخونه نره . 

امبروژا :

اینکه آدمهایی هستن که همه ی زندگی شون برای خداست و نه فقط ساعات دعا کردنشون . من هم جزء اوناممگه نه؟

قلببغل

و اینکه آیه ی دوست داشتنی من " . و عَسَی اَن تَکرَهوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌّ لَّکُم و عَسَی اَن تُحِبّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَّکُم وَاللهُ یَعلَمُ و اَنتُم لا تَعلَمون   بقره 216" قلبهم جاش تو این قصه خالی نبود .

 *****

از جشن دوستی ها ی دانشگاه میگه و ناراحتی ملیکا از استادی که مست کرده و مثلا رفتار خودش رو متوجه نمیشه و سوءظن ملیکا بهش و رسیدن صحبت نیلوفر با ملیکا که همدیگه رو دوست دارن به اینجا که تا وقتی این آدمای بی شعور هستن باید یه قراردادی بین آدمها باشه تا احترام دو طرف حفظ بشه . وقتی ملیکا از قوانین نیلوفر در این مورد سوال میکنه نیلوفر از منع لمس کردن حتی به اندازه ی دست دادن ساده میگه بین زن و مردی که امکان ازدواج با همدیگه رو دارن . و در نهایت دلیل حرمت خوردن شراب توی قرآن : اینکه باعث دشمنی و کدورت بین شما میشه.

 *****

از نائل دختر الجزایری مثلا مسلمون میگه که بدترین پوشش اون جمع رو داره . با همسری تو الجزایر و دوست پسری تو فرانسه! از پدر نائل میگه که در پی آشکار شدن فضاحت دختر دلبندش پاشده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه . و تو خوابگاه هماهنگ شده کسی از دوست پسر نائل چیزی به پدره نگه و دوست پسره هم یه مدت آفتابی نشه . و از ژست آشنای پدر نائل میگه .

همون ژستی که وقتی عمیقا معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن به شیوه ی خارجی (!) روشنفکر بازی در می آری .

پدر نائل از فرانسه حرف زدنشون تو خونه شون میگه و سعی ش برای تربیت دختری روشنفکر و مدرن با قوانین جدید نه قوانین چند صد سال پیش! درسته دخترش ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه اما قلبش پاکه! نیشخندباطنش مومنه . یه زن سالم و مومنه ابله. زنی که وقتش رو به جای احکام پیش پا افتاده صرف پیشرفت و موفقیت کنهخنده .

و البته حرف به خانوم شِرِن عبادی هم میرسه که:

نوبل برده . نوبل . یه زن روشنفکره ! فکر میکنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه ؛ نه؟

_ نه . برای هر زنی نه. من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم .تشویقلبخند

 *****

از شرکتش تو یه کنفرانس مد و لباس تابستانی میگه و توضیح خانم طراح که "مهمترین ویژگی دیزاین این لباسا جلب توجهه که نیاز همه ی جووناست" 

خانم طراح به سوال نیلوفر که لباس فعلی خانومه کلاسیکه و صد و هشتاد درجه با لباسایی که طراحی کردن تفاوت داره. آیا خودشون هم تابستون همین لباسا رو می پوشند؟ 

 ابروهاش رو بالا انداخت و خندید و همونطور که به سمت در ورودی سالن می رفت گفت:" نه . نه. من یه مدیرم . شأن من نیست ! اینا برای من نیست ؛ برای مردمهساکت

 *****

و از ویرجینی میگه که داروی افسردگی میخوره چون مثل بقیه نیست . با پسرا پارتی نمیره و توی شب نشینی شرکت نمیکنه و نمی رقصه و از مست کردن بدش میاد و از آدمهای مست؛ و دوست پسرش رو دوست داره و میخواد با اون ازدواج کنه و کس دیگه ای رو دوست نداره . ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرصها رو بخوره ، بالاخره یه روزی مثل بقیه میشه.

  *****

از مَغی دختر فرانسوی هندی الاصل کاتولیک میگه که اومده با نیلوفر م کنه که آیا با دینِش پسر هندو ازدواج کنه یا نه؟! دختری که فکر نکرده چه اشکالی داره اونی که خدا رو می پرسته با کسی که گاو می پرسته ازدواج کنه ! و براش مهمه که اونها همدیگه رو دوست دارن و اینکه بچه شون باید چه کار کنه اصلا جای فکر نداره ! نیلوفر در جواب امبروژا که بهش میگه چرا به مغی نمی گی دینش به دردش نمیخوره میگه :

 آخه دو تا آدم وقتی با هم مشکل پیدا میکنن که هر کدوم به چیزی معتقد باشن و عقایدشون در تقابل با هم قرار بگیره . این دو تا اعتقاد ویژه ای ندارن که سرش اختلاف پیدا کنن. نه دینش برای گاو جایگاه خاصی توی زندگی قائله نه مغی برای عقایدش! نه دینش به خاطر گاو از مغی میگذره نه مغی به خاطر دینش از دینش(!) . البته همین قدر که مغی بقیه عمرش رو با کسی می گذرونه که خدا رو نمی شناسه یه جور پس رفته

[نمیدونم زندگی بدون اعتقاد چه شکل و طعم و مزه ای داره !!! هر چیه اصلا دوست ندارم امتحانش کنم!]

  *****

از خاطره ی بامزه ی همسفریش با یه زن فرانسوی و سگش میگه و اینکه برای اولین بار دلش میخواسته چمدون باشه و کنار ساکها و چمدونای بالای سرش تو قطار ، بدون سگ !نیشخند

از رشید الجزایری ، عمرسودانی ، یزید و ابوبکر مراکشی میگه که ریاض آورده تا درباره ی شیعه با نیلوفر بحث کنن!!! و اونا اعتقاد دارن بی معنی نیست اینکه بیشتر مسلمونای دنیا اهل تسنن! براشون سواله چرا ما شیعه ها امام علی رو قبول داریم ولی صحابه ای مثل عمر و ابوبکر رو نه ! و استناد میکنن به حدیثی به نظر ما غیرصحیح از پیامبر که اصحاب ما مثل ستارگانند و اگه اونا رو دنبال کنید گمراه نمیشین . و نیلوفر هم به اختلاف و تضاد بسیار زیاد بعضی از صحابه با هم اشاره میکنه و میگه : . من باید راه کدوم یک از صحابه رو برم تا گمراه نباشم ؟ و بحث به حدیث غدیر میرسه و تبریک عمر و ابوبکر به عنوان اولین نفرات به امام علی . و از انتخاب جانشین توسط خلفا میگه و تضاد با عدم انتخاب جایگزین توسط پیامبر ووو .

بحث سر ریاست نیست . صحبت از هدایت کردن یا گمراه کردن امتیه که پیامبر به سختی به اون سطح رسونده بودن!

بحث به شفاعت و دعا و . هم میرسه .

و جالبتر اینکه قضیه ی شهادت امیرالمومنین و ضربت خوردن با شمشیر سر نماز در مسجد و حتی ماجرای آب آوردن حضرت ابوالفضل و قطع شدن دستشون و .رو هم مورخان اهل سنت به خلفا و صحابه ی مخالف ائمه نسبت دادن !!!نیشخند

*****

نویسنده از کارگاه دو روزه ی طراحی میگه و استاد پیشکسوت همه شون لوسین مَینو و مکالمه ای که سر میز شام با استاد داشته :

خانوم کناری رو به استاد گفت :" لوسین، واقعا سفر یه درسه !"

استاد آروم و متین ، گفت : " بله ، همه ی زندگی درسه . حیف که بعضی از درسا رو آدم دیر یاد می گیره " به نظرم اومد استاد توی حال و هوای دیگه ایه . نمی دونم حس فضولی بود یا واقعا علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم.

به استاد گفتم :" من با حرف شما کاملا موافقم. تازه ، فکر می کنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سوالای امتحان از یه سری درساست که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده. "

خانوم کناری یهو بلندبلند خندید و گفت :" اوه اوه. چقدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود . این قدر فلسفه نبافید. "

استاد با همون آرامش قبل گفت :" این یه فرضیه بود . فلسفه بافی نبود . اگه به اندازه ی یه فرضیه هم برامون مهم باشه ، باید بیشتر از این روش فکر کرد ." صورتش رو برگردوند سمت من و گفت :" اونی که شما گفتید . اون یه فاجعه است ."

خانوم کناری گفت:" بسه لوسین! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری."

استاد گفت :" وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره ."

*****

از روزی میگه که آب نبات ژلاتینی رو نخورده چون از ژلاتین خوک بوده و جدی گفته که نمیخوره چون خدا دستور داده و یه روز دیگه امبروژا هم از اون آب نباتا نمی خوره و در جواب نیلوفر که گفته این دستور مال مسلموناست تو چرا نمیخوری گفته :" اگه خدا یه حرفی بزنه دیگه به دین ربطی نداره و همه باید همون کار رو انجام بدیم "

 

حرفهای نیلوفر و امبروژا درباره ی امام زمان خیلی قشنگن و از اونجایی که باید همه اش رو خوند وگرنه لذتش کم میشه ازش چیزی نمی نویسم .چشمک

موضوعات ادبیات فاخر و شعر دری وری و مستند و خرید و فروشگاه هم از موضوعات دیگه ی کتابن.

از روزای آخر تو خوابگاه بودن میگه و سوغاتی خریدنش و برگشتنش به ایران بعد از یک سال برای دو ماه تعطیلات . و از خداحافظیش با امبروژایی که هدیه ی خدا قلببوده برای نیلوفر تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. دختری که دیگه قرار نبود ببیندش. افسوس

*****

نویسنده گفته انشاء الله اگه فرصتی به دست بیاره فصل های دیگه ی خاطراتش رو هم می نویسه ! من که خیــــــــــــــــــــلی دوست دارم بتونه خیـــــــــــــــــــــــلیبغل ولی حیف که تو این 5 سال که نتونسته!ناراحت

*****

چند جمله ی قصار دیگه از این کتاب خوشگل:

اصالت چیزیه که توی هیچ کدوم از رفتارای التقاطی دیده نمیشه .

"حضار" کارشون دست زدنه . این تویی که باید بدونی زندگی ت رو داری وقف اثبات چی می کنی .

لباس پوشیدن ربطی به دین نداره ، به شعور مربوطه.

"دنبال حق بودن" مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید میکنه ؛ اون قدر که اشتراکات اعتقادی آدما رو نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و نژاد حرفی برای گفتن نداره .

*****

پ ن 1: واااااای که من چقدر طولانی می نویسم ! خواننده ی محترم ! ببخش!فرشته

پ ن2: بدون استیکر من انگار یه دست ندارم. استیکر! دوسِت دارم نیشخند

پ ن 3: به دکتر یونس : شخصیت اصلی قصه ، من رو یاد تو میندازه عجیــــــــــــــــــــب!چشمک


امشب کسی به سیب دلم ناخنک زده است!

بر زخمهای کهنه قلبم نمک زده است!

این غم نمی رود به خدا از دلم، مخواه!

خون است اینکه بر جگر ِ من شتک زده است

قصدم گلایه نیست، خودت جای من، ببین

ما را فقط نه دوست، نه دشمن، فلک زده است!

امروز هم گذشت و دلت میهمان نشد

بر سفره ای که نان دعایش کپک زده است!

هرشب من -آن غریبه که باور نمی کند

نامرد روزگار، به او هم کلک زده است

دارد به باد می سپرد این پیام را:

سیب دلم برای تو ای دوست، لک زده است!

 مژگان عباسلو

پ ن:

تو هم انگار نه انگار .


ناخنکی بزنیم به کتاب "مستوری":

وقتی چیزی را از دست می دهی ، اگر بی تابی کنی ، روزگار کاری با تو می کند که دیگر هیچ چیز در دنیا برایت جلوه ای نداشته باشد . هر روز کمتر و کوچک تر می شوی. آب می روی . خاک می شوی و تو پا به این جهان گذاشته ای تا از خاک برویی و داشته هایت نه برای تنوع و سبک سری که برای رشد توست ، از دادنشان برای بزرگ تر شدن تو

من فکر می کنم انسان خیلی بزرگتر از آن است که برای آزادی جان خودش را بدهد ، آن هم آزادی ای که هنوز تعریف روشنی ندارد .

خوش بخت عاشق و معشوقی هستند که یک عمر کنار هم زندگی می کنند و همه ی عمر دچار یکدیگرند 

بله ! جهاد همیشه با پیروزی یا شهادت همراه نیست . دردها و رنج هایی هست که شهادت در مقابلش جرعه ی گوارایی است. زخم ها و دردهایی که تا آخر با تو هستند که این زخم ها با شماتت ها یا وسوسه ها یا برخوردهای سرد ، عمیق تر و دردناکتر می شوند . فتنه ها و وسوسه ها بعد از جنگ شروع می شود . تنهایی ها، زخم زبان ها ، سردی دوستان و وسوسه های شیطان و فکر آینده ی مخوف

یه جای کتاب برام جالب بود. خسروی برای عروسی پسرش رفته یه باغ چندهزارمتری تو لواسان خریده تا عروسی پسرش تو یه جای غیرتکراری باشه. یکی از دوتا ماموری که دارن تعقیبش می کنن میگه :

دو ماه پیش زنم به زور رفت برایم کت خرید. گفت زشت است تو عروسی دخترت کت تکراری بپوشی.

شکیبا سرعت کم کرد.به کریمی نگاه نکرد.

_ از همین جا شروع می شود. 

_چی شروع می شود؟

_ فساد! 

_ به خاطر یک کت نو؟ 

_ نه به خاطر این مقایسه ها. اول با همین مقایسه های کوچک که برای خنده می گوییم، بعد هم جدی می شود.  وقتی هم تکرار شود.، نفرت می آورد . پشت بندش یا می زنی طرف را ناکار می کنی یا خودت هم دست به کار می شوی تا کم نیاوری و جلوی زن و بچه ات شرمنده نشوی و .

(خب اینجا ↑یه کم موضوع حساس شد و یه جورایی مربوط به همه مون!چشمک)


این تعطیلات ناخواسته بابت آلودگی و اغتشاش که بهمون تحمیل شد یه حسن داشت اونم اینکه کتاب خوندم! کتابهای خووووووب !

صادق کرمیار که معرف حضورتون هست؟ بعله نویسنده ی شاهکار نامیرا و کتاب خوب حریم حرم و .

امسال رفته بودم نمایشگاه فقط یه کتاب خریدم ! اونم "مستوری" اثر همین آقای صادق کرمیار از انتشارات جمکران

موضوع مستوری هم یه موضوع به روزه که خیلی این روزا باهاش در ارتباطیم و گوشهامون میشنوه و می بینیم . اختلاس، رانت، واردات، تولید، آقازاده و مسئول و حاج آقاهای فاسد که بازوهای فاسد شون به همه جا نفوذ کرده، پولشویی و تعطیلی کارخونه ها و اعتصاب و اعتراض کارگرا و  سهم از سفره ی انقلاب و.

قصه همون قصه ی قدیمی هاچ زنبور عسله!!!! پسری که به دنبال پدر و مادر اصلیش می گرده در بستر زندگی یه مفسد اقتصادی ! و البته قصه ی زندگی شهید زین الدین!

کتاب درباره ی یه دکتره به نام پیمان خسروی که زمان جنگ جزء رزمنده ها بوده ولی این روزها تبدیل شده به یه مفسد اقتصادی بزرگ!!! کسی که تو چندتا شرکت دولتی عضو هیئت مدیره است و تو چندتا سازمان و وزارتخونه ی اقتصادی ، مشاور!!!(یاد بعضی وزرا نیفتادین؟!نیشخند)

راوی قصه هم سپیده عروس دکتر خسرویه. البته یه جورایی فکر می کنم دانای کل هم هست. سپیده و سیامک نامزد کردن و در گیر و دار گرفتن عروسی هستن که سیامک که حقوق خونده و خیلی هم روی حلال و حروم و درستی نادرستی حساس، با نقشه ی پدرش وارد کار اقتصادی و واردات میشه. سیامکی که بدون اطلاع از نقشه ی پدرش می گفت:

من حاضر نیستم؛ یعنی این جوری تربیت نشدم که لقمه ی پاک و پاکیزه را در نجاست بزنم و بخورم!

و تو همین هیر و ویر دکتر خسروی به جرم مفاسد اقتصادی دستگیر میشه. همون کسی که شعار میداد :

از این به بعد حقوق کارگر دو ماه عقب بیفتد، اولین نفری که برکنار می شود، مدیر کارخانه است. کارگر چه گناهی کرده از صبح تا شب در کارخانه ی شما جان بکند که یک لقمه نان ببرد برای زن و بچه اش؛ اما به خاطر بی کفایتی مدیر یا هرکس دیگر، دست خالی و شرمنده برود خانه؟ شما واقعا شب راحت سر به بالین می گذارید؟ 

 آقای دکتر خسروی ! مالک هولدینگ قاف! 

هولدینگ قاف بالای پنجاه درصد سهام کارخانه های موفق را خریده، بعد یک شرکت دیگر که آن هم تحت پوشش هولدینگ شماست، جنس تولیدی همان کارخانه را با قیمت پایین تر وارد می کند.  بعد یک سال کارخانه ورشکست می شود. مدیر کارخانه چی کار می کند؟ می رود وام کلان می گیرد؛ اما صرف نمی کند  پول وام را برای تولید هزینه کند. پول وام را می اندازد در دلالی و  بورس و اینها ، هم خودش می خورد  هم چند نفر دور و بریهایش. بعد  حقوق کارگر عقب می افتد. کی باید جواب بدهد؟ هولدینگ قاف که بیشترین سهم را دارد. شما  چی کار می کنید؟ اعلام ورشکستگی و بعد با فروش ماشین آلات و زمین حق و حقوق کارگرها را می دهید و سود اصلی وارد هولدینگ قاف می شود.  کلی هم منت سر دولت می گذارید که سرمایه گذار خارجی جذب کردید.  در صورتیکه آنها فقط برای وارد کردن جنس به شما سرمایه می دهند نه برای تولید.

(اینه قصه ی بیشتر سرمایه گذاریهای خارجی و ورشکستگی تولید تو این مملکت همینه! )

همین دکتر خسروی بعد از جنگ با همرزماش یه کارخانه ی تولیدی راه میندازن تا هم بچه های لشکر وارد کار تولید بشن  هم کمک تولید و استقلال کشور کنند . اما وسطای کار دکتر خسروی با واردات کالای تولیدی کارخونه شون ، باعث ورشکستگی کارخونه و بیکاری بقیه میشه!

یه جایی یه کله گنده ی فاسد! به اسم حاج آقا ابهری! به خسروی میگه :

نه اینقدر پاک و پاکیزه ای که همسنگرهای قدیمت کنارت باشند ، نه این قدر آلوده و کثیف که بتونی برای نجات خودت دست به دست شیطان بدهی ! همین جور این وسط بلاتکلیف و سرگردان مانده ای! میخواهی با ژست اخلاق و ایثار و از خودگذشتگی مال مردم را بخوری، پول کارگر را ندهی و به قول بچه ها ، امنیت ملی را به خطر بیندازی ؛ این جوری نمی شود دکتر ! باید تکلیفت را روشن  کنی ، یا این ور بوم یا آن ور بوم . یا رومی روم یا زنگی زنگ . دیگر دوره ی بندبازی تمام شده دکتر. 

این ابهری خودش از اوناییه که خودش دستش تو دست شیطانه و یه کله گننده ی مملکت محسوب میشه با نفوذ تو جاهای مختلف !

سیامک یه رفیق داره به اسم فرشید که با وجود داشتن تفاوت عقیده با سیامک در رابطه با مقوله ی تولید یا واردات و صادرات و اختلاف تو سبک زندگی تو خیلی جاها مورد اعتماد سیامکه. تا جایی که سیامک فرشید رو به عنوان مدیر بازرگانی شرکت منصوب می کنه.

خلاصه خسروی به جرم فساد اقتصادی دستگیر میشه. سیامک برای اثبات بی گناهی پدرش همراه سپیده میره سراغ خجسته یکی از دوستان و همرزمای قدیمی پدرش و اونجا میشنوه که:

ژن تو هیچ ربطی به پیمان ندارد . پس بهتر است خودت را آلوده نکنی!

آزمایش پنهانی DNA میگه سیامک پسر خسروی نیست . داستان تولد و زندگی سیامک و ربطش به دکتر خسروی و غزاله همسر دکتر و برادرش، قصه ی جالبیه .

سیامک در جستجوی پدرش به شهید مهدی زین الدین و خانواده ی اون شهید میرسه و آروم آروم گره های زندگی سیامک باز میشه و میرسیم به پدر و مادر اصلی سیامک و پدربزرگ و مادربزرگ اصلیش !!! و داستان آشنایی و ازدواج پدر و مادرش و قصه ی تولدش و .

پشت جلد اینطوری نوشته:

خانم… خانم!
فرزانه به گوشش اشاره کرد که یعنی نمی‌شنود.
حمید بلندتر گفت: می‌گویم با همین هلیکوپتر برمی‌گردی.»
- من هیچ‌وقت راهِ ‌رفته را برنمی‌گردم.
حمید ناچار نشست و با غیظ به او نگاه کرد.
چند لحظه بعد حمید کاغذ و خودکاری از جیب بیرون آورد و به طرف فرزانه گرفت.
- مشخصات کامل و آدرس خانه‌‌ات را بنویس!
فرزانه کاغذ و خودکار را گرفت و پرسید: برای چی می‌خواهید؟»
- لازم داریم.
فرزانه نشنید.
- برای چی؟
حمید فریاد زد: برای اینکه بتوانیم جنازه‌ات را به خانواده‌ات تحویل بدهیم."

مداحی مجید بنی فاطمه در محضر رهبر انقلاب1-

یه سر به فرهنگ لغت بزنیم می بینیم در برابر کلمه ی مستوری اینطوری نوشته:

مستوری : پرده نشینی ، پوشیدگی ، پاکدامنی ، عفت ، پارسایی

خب فکر می کنید "پرده نشین" این قصه کیه؟!

با توجه به تصویر جلد کتاب ، پوشیده و پرده نشین و مستور باید همین شهید مهدی زین الدین باشه . پس قصه ی اصلی یه جورایی قصه ی زندگی شهید زین الدینه که با قصه ای امروزی ترکیب و روایت شده! و اتفاقا چه فکر هوشمندانه ای ! به قول پدر شهید زین الدین تو یه جایی از این کتاب :

". اما جوان هایی که امروزه می بینیم ، بعید می دانم شهدا آنها را کنجکاو کنند ."

این شیوه ی روایت ، از شیوه ی مستقیم پرداختن به زندگینامه ی شهدا به نظرم خیلی بهتره و بیشتر جواب میده!

2-

از اونجایی که جناب کرمیار کارگردان و فیلمنامه نویس هم هستند ، فضای کتاب قشنگ حس فیلم دیدن رو القا میکنه . چه خوبه که این کتاب تبدیل به فیلم و سریال بشه و کتاب نخونها هم ازش لذت ببرند .

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند


با چندتا از همکارا نشسته بودم تو آبدارخونه ی کوچولوی مدرسه و لقمه ای که از خونه برده بودم جای صبحانه سق می زدم که معاون کتابخون و کتاب دوست مدرسه که من خیلی هم دوسش دارم اومد نشست پیشم که کتاب چی پیشنهاد میدی بخونم ؟

اما تا اومدم فکر کنم و کتاب پیشنهاد بدم گفت البته سلیقه مون با هم فرق می کنه ! اول بگو نظرت درباره ی اغتشاشات اخیر چیه ؟!! منم فقط خندیدم که "اغتشاشات" بود دیگه!

خب البته که ایشون به رأی داده بودند و من، خدا اون روز رو نیاره که به امثال رأی بدم!!!چشمک

خلاصه دیگه فرصت نشد اصلا بحث شروع بشه و هر کس چیزی گفت و از کتابی اسم برد و منم نشد که کتابی پیشنهاد بدم !

.

با نگاه به کتابخونه و کتابهای مورد علاقه ی هرکس و با دونستن نظر هرکس درباره ی بعضی کتابها به نظر من میشه فهمید طرف چه جور آدمیه ! و میشه فهمید حد نزدیک شدن به هر کس چقدره! میشه باهاش زندگی کنی یا فقط سلام و علیک کافیه!

کاش همه اهل کتاب بودن و کتابخونه داشتن!!!!!


پ ن1:

هر چی فکر کردم دیدم چقدر بده که فکرمون رو به روی کتابهایی خارج از عقیده مون ببندیم !(البته حساب کتابای چرت ، جداست !)

کتابهایی که پیشنهاد میشد طبیعتا بیشتر کتابهای رمان ایران و جهان بود و طبیعتا من بدم نمیاد بخونمشون ولی از اون جایی که هم عقیده ی ی و حتی مذهبی و . نبودیم، کتاب قشنگ نامیرا ، خاطرات سفیر یا کتابهای معروف حوزه ی دفاع مقدس یا کتابهایی که به نوعی به دین و ت مربوط باشه خود به خود جذابیتی براشون نداشت!

پ ن2:

بعدها فکر کردم کتاب م ریشه ها، امپراطور عشق، همیشه برده ، کتابهای مصطفی مستور ، دنیای شگفت انگیز نو ، دشت بان ، حریم حرم ،زخم داوود ، فرنگیس و سرزمین نوچ هم خوبند برای پیشنهاد .

دلم میخواست "توسعه و مبانی تمدن غرب" رو هم پیشنهاد بدم !

پ ن3:

یادم باشه ازش بخوام چند تا کتاب به انتخاب خودش برام بیارهنیشخند

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn%3AANd9GcSRbTtiyTck5Tbn3K1TIC1Ob-vqtY1jzXkqHaus4ob4KfvVLut1


بعد از قرن ها یه چیز از کلاسم بنویسم که رسالت اصلی این وبلاگ فراموش نشه !نیشخند

تو کلاسمون یه جعبه هایی داریم که به نظر من تو بالا بردن کیفیت خواندن و نوشتن بچه ها معجزه میکنه .جعبه ی دانایی!

 با شروع نشانه ی آ ا هر کدوم از بچه های کلاسم یه جعبه درست کرده اند که حروف و ترکیباتی که یاد می گیرند رو توش میگذارند. از قبل به مادرا گفته بودم که 9 رنگ کاغذ یا مقوا ، تهیه و اونها رو به مربع های 5 سانتیمتری تقسیم کرده و برش بزنند .

سفید برای حروف و 8 رنگ برای ترکیبات آ - او - یـ - ی - اَ - اِ - ـه ه - اُ .

سالهای گذشته اواخر آبان می گفتم فقط بچه های ضعیف این جعبه رو درست کنند ولی امسال همه ی شاگردام درست کرده اند .

اوایل که تعداد کارتها کم بود همه باید با خودشون اون جعبه ها رو می آوردن . بعد که کمی نشانه های تدریس شده بیشتر شد ، بچه ها دو نفر دو نفر با یه سری کارت کلمه سازی می کردند . حالا تو درس ایـ گروه ها 3 نفره شدند . و بعدها گروه 4 نفره میشن با یه سری کارت .

تو ساختن کارتها به این نکات باید توجه بشه:

1- نکته اصلی تو درست کردن این کارتها ، طرز نوشتن نشانه هایی هست که به حرف بعدی می چسبند . این نشانه ها طوری نوشته میشن که تا انتهای کارت کشیده شوند تا راحت به نشانه ی بعدی بچسبند . (بــ  مــ ســ تــ نــ ایــ و .)

2- ــد پاشنه دار به عنوان یه نشانه ، خودش و ترکیباتش سوا از د تنها درست میشه.

3- کارتها نباید بزرگ باشند تا وقتی تعدادشون زیاد میشه بتونن جلوشون بچینند . 

مراحل کار با کارت ها:

1- تو سومین روز تدریس نشانه میریم نمازخونه ی مدرسه و بچه ها کارتها رو می چینند جلوشون . 2- با هم گروهی شون تمام کارتها رو می خونند . (مثلا میگم : کارتهای سفید رو با هم بخونید . کارتهای صورتی رو بخونید و .)

3- از چند نفر از بچه ها می خوام به صورت تکی یا با همگروهیشون کارتهایی با رنگی که من میگم رو بخونن.

4- کلمه ای رو میگم و از بچه ها میخوام با هم بخشش کنن .

5- با کمک همدیگه کلمه ی خواسته شده رو می سازند .

6- کلمه های خواسته شده رو می بینم و اگه درست بود میگم بزنند قدش!(یعنی بزنند کف دست همگروهیشون!)

7- از بچه ها میخوام صداهای هر کلمه رو بگن . یا باهاش جمله بسازند . یا روی هوا اون کلمه رو بنویسند .

8- نخود نخود هر که رود خانه ی خود . بچه ها هر کارت رو بگذارند پیش همرنگ های خودش

9- بچه ها بلند میشن یه حرکت ساده ی ورزشی مثل بالا پریدن رو انجام میدن و میشینن

10- کلمه ی بعدی رو خودم میگم یا از یکی از بچه ها میخوام بگه چه کلمه ای درست کنند .

البته تعداد بچه های کلاس من خیـــــــــــــــــــــــــــــلی زیاده و نمیشه کلمه ی زیادی ساخت ! 44 تا دانش آموز ،معلم نمیخوان ، مبصر میخوان !

گاهی که وقت کنم میگم چند خط کتاب نگارششون رو تو نمازخونه بنویسن. کِیف می کنن!نیشخند


امروز سخنرانی سید عزیز مقاومت ، سید حسن نصرالله یه کم داغ دلم رو سبک کرد.

سید گفت : چه چیزی معادل قاسم سلیمانی است؟؟؟؟

کفش سلیمانی ارزشش از سر ترامپ بیشتر است .

به قول سید دیگه هیچ نظامی آمریکایی ای تو هیچ جای دنیا نباید آسوده باشه .

.

کلیپی کوتاه از عزاداری دختربچه های کوچولو دیدم که می گفتند:

رفته سردار نفس تازه کند برگردد

چون ظهور گل نرگس به خدا نزدیک است 

تنها چیزی که دلهای داغدیده رو آروم میکنه همینه .

.

بیت عنوان از : محمدحسین انصاری نژاد


حاج قاسم عزیز !

ما بی تو خسته ایم و دل شکسته ایم و .

تو بی ما چگونه ای؟.

قربون خنده های قشنگت برم !

من تو را باز کجا خواهم یافت؟

 جز در اندیشه ی خویش؟!

و به جز قصه ی هجران و شکیب

                                          چیست افسانه ی عمر؟.

1- سوختیم .

2- نابودی کل آمریکا و کل اسرائیل هم در برابر ندیدن لبخند مهربون حاج قاسم هیچه  !

ولی من به امید #انتقام _سخت زنده ام !

3- به نظر شما معلمی که بابت شهادت سردار سلیمانی بی شرمانه خوشحالی کنه و . چرا باید تو مدارس ما به بچه های ما درس بده؟!!!!!! آموزش و پرورش بی در و پیکر که میگن همینه!

دیروز که عزیز دل ما رو شهید کردن ، یکی از شاگردام این رو نوشت و برام فرستاد .


سلام

ما نبودیم چه اتفاقایی افتاده؟نیشخند ایام به کامه انشاءالله؟ 

ما هم هــــــــــــی خدا رو شکر . خوبیم

گفتم بیام یه هدیه ی کوچولو به مناسبت روز بیست و دوم بهمن تقدیم همکارای کلاس اولی خودم کنم و برم

پاورپوینت نشانه ی ژ

هر دانلود پنج صلوات

صلواتها هدیه به روح حاج قاسم عزیزمون!

سرداری که چهل روزه عند ربهم یرزقونه و ما دلتنگش

نذر نگاهش

پ ن:

بغض مجنون بعد لیلی بر کسی پوشیده نیست
بعد مجنون حال لیلی را کسی پرسیده است ؟!!!

سوسن درفش

ین هم آخرین پاورپوینت آماده شده . احتمالا پاور ژ رو هم بتونم کامل کنم .

ولی بنا به دلایلی دیگه فرصت و امکان درست کردن پاور بقیه ی نشانه ها نیست . چشمک

دوستان ببخشند که نشد پاور تمام نشانه ها رو تقدیمشون کنم ! اگه عمری بود انشاءالله سال بعد !



برگرفته از : سپید م

سلام

تا دوباره غیب نشدیم پاورپوینت آخرین نشانه ی بخش یک رو تقدیم کنیم!نیشخند

برام خیــــــــــــلی دعا کنید .

پاورپوینت نشانه ی خوا

هر دانلود پنج صلوات

صلواتها هدیه به روح پدرم !

که این روزها شدیدا جای خالیش رو حس می کنم!

نذر نگاهش

پ ن:

أَللّهُمَّ لا تَکِلْنِى إِلى نَفْسِى طَرْفَةَ عَیْن أَبَداً

خدایا مرا حتى به اندازه یک چشم بر هم زدن به خویشتن وامگذار»




سلام

ما نبودیم چه اتفاقایی افتاده؟نیشخند ایام به کامه انشاءالله؟ 

ما هم هــــــــــــی خدا رو شکر . خوبیم

گفتم بیام یه هدیه ی کوچولو به مناسبت روز بیست و دوم بهمن تقدیم همکارای کلاس اولی خودم کنم و برم

پاورپوینت نشانه ی ژ

هر دانلود پنج صلوات

صلواتها هدیه به روح حاج قاسم عزیزمون!

سرداری که چهل روزه عند ربهم یرزقونه و ما دلتنگش

نذر نگاهش

پ ن:

بغض مجنون بعد لیلی بر کسی پوشیده نیست
بعد مجنون حال لیلی را کسی پرسیده است ؟!!!

سوسن درفش

ین هم آخرین پاورپوینت آماده شده . احتمالا پاور ژ رو هم بتونم کامل کنم .

ولی بنا به دلایلی دیگه فرصت و امکان درست کردن پاور بقیه ی نشانه ها نیست . چشمک

دوستان ببخشند که نشد پاور تمام نشانه ها رو تقدیمشون کنم ! اگه عمری بود انشاءالله سال بعد !



برگرفته از : سپید م

سلام

چه می کنید با کرونا؟ من که با رعایت بهداشت مجبورم خیلی بیرون از خونه باشم دیگه دیگه!

دیگه داره یک ماه میشه تعطیل بودن مدارس به خاطر این ویروس بوووووووووق کرونا کلافه!

لابد خیلی ها میگن خوش به حالتون سر کار نمیرین و حقوق می گیرین!!!ناراحت نمی دونم شاید حق داشته باشن ندونن چقدر کار ما سختتر شده و زحمتمون بیشتر !ناراحت

راستش من که شب یا صبح زود که همه خوابن و صدایی نیست، بیدارم تا فیلم تدریس از روی لپ تاپ رو ضبط کنم و تو گروه بگذارم برای بچه ها. تا حالا نشانه های خوا ، تشدید ، ص و ذ رو همینطوری تدریس کردم و پس فردا هم میخوام عین رو درس بدم !!!از خود راضی

اتفاق خوب اینکه مجبور شدم پاور این حروف رو هم درست کنم!هوراتشویق

محور رو هم با کمک لپ تاپ و وایت برد کوچک توی خونه تدریس کردم . به نظرم نتیجه بد نشد !از خود راضیتشویق

تقریبا برنامه ها رو مثل کلاس دارم پیش می برم . به بچه ها املا میگم جمله به جمله. بعدش بچه ها عکس املاشون رو میگذارن تو گروه و من تصحیح می کنم.(میدونم مادرها کمک می کنن ولی باز هم گفتن املا بهتر از نگفتنشهمتفکر) .ازشون میخوام متن هایی که براشون میفرستم رو روانخوانی کنند و صداشون رو برام بفرستن و بعد من باید بشینم گوش کنم ببینم چطور خوندن و بازخورد هم بدم . تکلیف فارسی و ریاضی میگم حل کنند برام تو شخصی بفرستن و من دونه دونه ببینم و رفع ایراد کنم و تشویق!

خلاصه یک ریز باید در حال فعالیت باشم . یا در حال ضبط درسم یا در حال صوت گوش کردن و تکلیف دیدن و املا تصحیح کردن .

اینقدر سرم تو گوشی و لپ تاپه بعد عید باید عینک ته استکانی بزنم!!!نیشخند

خدا رو شکر از کلاس 45 نفری 40 نفر خوب همکاری می کنند . اما دو سه نفر اصلا هیچ کاری انجام نمیدن . آنلاین میشن ولی دریغ از انجام یه تکلیف!!! به نظر شما با اینها چه کار باید کرد؟؟؟؟منتظرمتفکر

میخواستم فیلم و صوت تدریسها رو بگذارم تو وبلاگ که دیگه وقتش گذشت و برای دوستان بلااستفاده شد .افسوس

پ ن:

الان هم که خیلی ها خوابن قرآن تدریس کردم و دارم میرم سراغ ریاضی تم19 نیشخند


سلام

چه می کنید با کرونا؟ من که با رعایت بهداشت مجبورم خیلی بیرون از خونه باشم دیگه دیگه!

دیگه داره یک ماه میشه تعطیل بودن مدارس به خاطر این ویروس بوووووووووق کرونا کلافه!

لابد خیلی ها میگن خوش به حالتون سر کار نمیرین و حقوق می گیرین!!!ناراحت نمی دونم شاید حق داشته باشن ندونن چقدر کار ما سختتر شده و زحمتمون بیشتر !ناراحت

راستش من که شب یا صبح زود که همه خوابن و صدایی نیست، بیدارم تا فیلم تدریس از روی لپ تاپ رو ضبط کنم و تو گروه بگذارم برای بچه ها. تا حالا نشانه های خوا ، تشدید ، ص و ذ رو همینطوری تدریس کردم و پس فردا هم میخوام عین رو درس بدم !!!از خود راضی

اتفاق خوب اینکه مجبور شدم پاور این حروف رو هم درست کنم!هوراتشویق

محور رو هم با کمک لپ تاپ و وایت برد کوچک توی خونه تدریس کردم . به نظرم نتیجه بد نشد !از خود راضیتشویق

تقریبا برنامه ها رو مثل کلاس دارم پیش می برم . به بچه ها املا میگم جمله به جمله. بعدش بچه ها عکس املاشون رو میگذارن تو گروه و من تصحیح می کنم.(میدونم مادرها کمک می کنن ولی باز هم گفتن املا بهتر از نگفتنشهمتفکر) .ازشون میخوام متن هایی که براشون میفرستم رو روانخوانی کنند و صداشون رو برام بفرستن و بعد من باید بشینم گوش کنم ببینم چطور خوندن و بازخورد هم بدم . تکلیف فارسی و ریاضی میگم حل کنند برام تو شخصی بفرستن و من دونه دونه ببینم و رفع ایراد کنم و تشویق!

خلاصه یک ریز باید در حال فعالیت باشم . یا در حال ضبط درسم یا در حال صوت گوش کردن و تکلیف دیدن و املا تصحیح کردن .

اینقدر سرم تو گوشی و لپ تاپه بعد عید باید عینک ته استکانی بزنم!!!نیشخند

خدا رو شکر از کلاس 45 نفری 40 نفر خوب همکاری می کنند . اما دو سه نفر اصلا هیچ کاری انجام نمیدن . آنلاین میشن ولی دریغ از انجام یه تکلیف!!! به نظر شما با اینها چه کار باید کرد؟؟؟؟منتظرمتفکر

میخواستم فیلم و صوت تدریسها رو بگذارم تو وبلاگ که دیگه وقتش گذشت و برای دوستان بلااستفاده شد .افسوس

پ ن:

الان هم که خیلی ها خوابن قرآن تدریس کردم و دارم میرم سراغ ریاضی تم19 نیشخند

.

.

خیلی بعدا نوشت:

پاور نشانه های 2 که باهاشون تدریس کردم و تو گروه کلاسم گذاشتم هنوز کامل نشدن و ویرایش کلّیشون مونده . انشاءالله بعد از درست شدن تو وبلاگ میگذارم


سلام

چه می کنید با کرونا؟ من که با رعایت بهداشت مجبورم خیلی بیرون از خونه باشم دیگه دیگه!

دیگه داره یک ماه میشه تعطیل بودن مدارس به خاطر این ویروس بوووووووووق کرونا کلافه!

لابد خیلی ها میگن خوش به حالتون سر کار نمیرین و حقوق می گیرین!!!ناراحت نمی دونم شاید حق داشته باشن ندونن چقدر کار ما سختتر شده و زحمتمون بیشتر !ناراحت

راستش من که شب یا صبح زود که همه خوابن و صدایی نیست، بیدارم تا فیلم تدریس از روی لپ تاپ رو ضبط کنم و تو گروه بگذارم برای بچه ها. تا حالا نشانه های خوا ، تشدید ، ص و ذ رو همینطوری تدریس کردم و پس فردا هم میخوام عین رو درس بدم !!!از خود راضی

اتفاق خوب اینکه مجبور شدم پاور این حروف رو هم درست کنم!هوراتشویق

محور رو هم با کمک لپ تاپ و وایت برد کوچک توی خونه تدریس کردم . به نظرم نتیجه بد نشد !از خود راضیتشویق

تقریبا برنامه ها رو مثل کلاس دارم پیش می برم . به بچه ها املا میگم جمله به جمله. بعدش بچه ها عکس املاشون رو میگذارن تو گروه و من تصحیح می کنم.(میدونم مادرها کمک می کنن ولی باز هم گفتن املا بهتر از نگفتنشهمتفکر) .ازشون میخوام متن هایی که براشون میفرستم رو روانخوانی کنند و صداشون رو برام بفرستن و بعد من باید بشینم گوش کنم ببینم چطور خوندن و بازخورد هم بدم . تکلیف فارسی و ریاضی میگم حل کنند برام تو شخصی بفرستن و من دونه دونه ببینم و رفع ایراد کنم و تشویق!

خلاصه یک ریز باید در حال فعالیت باشم . یا در حال ضبط درسم یا در حال صوت گوش کردن و تکلیف دیدن و املا تصحیح کردن .

اینقدر سرم تو گوشی و لپ تاپه بعد عید باید عینک ته استکانی بزنم!!!نیشخند

خدا رو شکر از کلاس 45 نفری 40 نفر خوب همکاری می کنند . اما دو سه نفر اصلا هیچ کاری انجام نمیدن . آنلاین میشن ولی دریغ از انجام یه تکلیف!!! به نظر شما با اینها چه کار باید کرد؟؟؟؟منتظرمتفکر

میخواستم فیلم و صوت تدریسها رو بگذارم تو وبلاگ که دیگه وقتش گذشت و برای دوستان بلااستفاده شد .افسوس

پ ن:

الان هم که خیلی ها خوابن قرآن تدریس کردم و دارم میرم سراغ ریاضی تم19 نیشخند

.

.

خیلی بعدا نوشت:

پاور نشانه های 2 که باهاشون تدریس کردم و تو گروه کلاسم گذاشتم هنوز کامل نشدن و ویرایش کلّیشون مونده . انشاءالله بعد از درست شدن تو وبلاگ میگذارم.

نکته:

کانال تدریس مجازیمون تو ایتا همچنان فعاله و فیلم و صوت تدریس ها رو توش میگذارم. 


سامانه ی شاد درست شده برای آموزش بچه ها تو این وانفسای کرونا! شادی که خیلی شادی هم برامون نیاورده!

سامانه ای که معلم با دانش آموزان و دانش آموزان با معلم می تونن با هم در ارتباط باشند و فیلم و صوت و عکس و متن تبادل کنند .(تا اینجاش مثل پیامرسانهای دیگه است!)

با این تفاوت که تو پیامرسانهای دیگه منِ معلم می تونستم مدیر رو عضو گروه کنم برای نظارت بر کارم ولی تو شاد مدیر منو عضو گروه میکنه! در ضمن تو این سامانه بچه ها و اولیا با هم نمی تونن در ارتباط باشند!

من به عنوان معلمی که تو اسفند ماه و تا قبل از رونمایی از شاد ، تو ایتا گروه داشتم و توش کلیپ تدریس می گذاشتم و املا می گفتم و تکلیف می دیدم و غیره دقیقا همون فعالیت رو منتقل کردم به شاد!

تجربه ام میگه همونقدر که تو بارگذاری فایل ها و کلیپ ها توی ایتا مشکل داشتم تو شاد هم دارم. با این تفاوت که فرستادن عکس و صوت کوتاه و متن تو ایتا هیچ مشکلی نداشت و شاد سرشار از اشکاله! وقتی بچه ها میخوان تصویر املا یا امتحانشون رو تو گروه بگذارند ساعتها طول میکشه! (که گویا دارن این مشکل رو درست می کنند) خیلی از اولیا تو شاد گوشیشون هنگ میکنه و تصاویر سیاه میشه و .

ضمن اینکه من نمی تونم صوت یا فیلمی که توی این سامانه ضبط کردم رو ذخیره یا با یه پیامرسان دیگه به اشتراک بگذارم. مطالب و فایل ها هم گویا تا 6 ماه ذخیره می شوند و احتمالا بعدش پاک میشن و منِ معلم سال بعد نمی تونم ازشون استفاده کنم!

تو ساعات پیک مصرف شاد رسما ناشاده! سرعت انتقال فایل اینقدر کند هست که گاهی مجبور می شیم برای راه افتادن کارمون برگردیم گروه ایتا و اونجا پرسش و پاسخ داشته باشیم . دو روز گذشته که ده درصد هم نشد ازش استفاده کنیم و رفتیم ایتا!

حالا کاری با معایب شاد ندارم . بالاخره یه جوری کلیپ و صوت و . میگذارم و تدریس می کنم ولی حرفم سر فرصتیه که از دست رفت!

.

بهترین فرصت بود دولت تدبیر کنه و به جای هزینه کردن برای ایجاد یه سامانه ی جدید ، هزینه کنه برای تقویت زیر ساختها و سخت افزار پیامرسانهای داخلی .

می تونستن از پیامرسانها بخوان یه بخش دانش آموزی به پیامرسانشون اضافه کنند با خصوصیات مورد نظر آ.پ.اینطوری میلیونها خانواده سوق داده می شدند به استفاده از پیامرسانهای داخلی . 

ولی حیف که بنا نیست کاری انجام بشه که مردم احساس نیاز به پیامرسانهای غیربومی نکنند! قرار نیست به پیامرسانهای داخلی کمک بشه تا مردم با آرامش و رضایت ازشون استفاده کنند.

و دل آدم از این می سوزه که قرار بوده همین کار رو هم انجام بدهند . قرار بود هر مدرسه یه پیامرسان رو انتخاب کنه و دانش آموزان از همون استفاده کنند . به پیامرسانها هم ماموریت آماده کردن برنامه شون رو داده بودند .

ای کاش همون برنامه ی قبلی رو ادامه می دادند و دانش آموزان بین پیامرسانهای مختلف تقسیم میشدند و اینطوری ترافیک پیش نمی اومد و در ضمن بین پیامرسانها رقابت به وجود می اومد برای بهتر کردن پیامرسانشون!

ولی ولی یکباره بعد از عید نظرشون عوض شد و گفتند چرا پیامرسانهای داخلی رو وارد گوشی های مردم کنیم!!! اونطوری خدایی نکرده مردم متوجه میشدند از اینها هم میشه راحت استفاده کرد و با خانواده و دوست و آشنا ارتباط داشت! بنابراین یه سامانه ی ناقص و محدود و ابتر رو رو کردند!

.

فکر می کنند یه محیط ایزوله و گلخانه ای برای بچه ها و معلمها به وجود آوردند ولی گویا خبر ندارند کنار آی همین سامانه ی شاد تو گوشی معلمها بچه ها و والدینشون آی تلگرام ، واتساپ، اینستاگرام و . هم وجود داره!!!!! نمی بینند که اولیا و دانش آموزان و معلمها و . در حین استفاده از این سامانه برای ارتباط گرفتن با خانواده و دوستان و همکلاسی ها و . میرن سراغ پیامرسانهای دیگه!

همونطور که گروه های همکاران هر مدرسه همچنان تو واتساپ تشکیل شده و سالهای بعد اولیا برای ارتباط و تبادل نظر با هم به احتمال قریب به یقین گروه هاشون رو تو واتساپ تشکیل خواهند داد!

.

حداقل کاری که الان به ذهنم می رسه اینه که کاش کاری کنند عموم مردم هم بتونن از این سامانه برای ارتباط با هم استفاده کنند .

ولی حیف! حیف که نرود میخ آهنین در سنگ! و چشمهایی که عادت کرده اند به خارج از مرزها دوخته بشن و مرغ همسایه رو غاز و شترمرغ و بوقلمون ببینند ، نمیخوان و باور ندارند که میشه جور دیگر هم دید و عمل کرد!


سلام

چه می کنید با کرونا؟ من که با رعایت بهداشت مجبورم خیلی بیرون از خونه باشم دیگه دیگه!

دیگه داره یک ماه میشه تعطیل بودن مدارس به خاطر این ویروس بوووووووووق کرونا کلافه!

لابد خیلی ها میگن خوش به حالتون سر کار نمیرین و حقوق می گیرین!!!ناراحت نمی دونم شاید حق داشته باشن ندونن چقدر کار ما سختتر شده و زحمتمون بیشتر !ناراحت

راستش من که شب یا صبح زود که همه خوابن و صدایی نیست، بیدارم تا فیلم تدریس از روی لپ تاپ رو ضبط کنم و تو گروه بگذارم برای بچه ها. تا حالا نشانه های خوا ، تشدید ، ص و ذ رو همینطوری تدریس کردم و پس فردا هم میخوام عین رو درس بدم !!!از خود راضی

اتفاق خوب اینکه مجبور شدم پاور این حروف رو هم درست کنم!هوراتشویق

محور رو هم با کمک لپ تاپ و وایت برد کوچک توی خونه تدریس کردم . به نظرم نتیجه بد نشد !از خود راضیتشویق

تقریبا برنامه ها رو مثل کلاس دارم پیش می برم . به بچه ها املا میگم جمله به جمله. بعدش بچه ها عکس املاشون رو میگذارن تو گروه و من تصحیح می کنم.(میدونم مادرها کمک می کنن ولی باز هم گفتن املا بهتر از نگفتنشهمتفکر) .ازشون میخوام متن هایی که براشون میفرستم رو روانخوانی کنند و صداشون رو برام بفرستن و بعد من باید بشینم گوش کنم ببینم چطور خوندن و بازخورد هم بدم . تکلیف فارسی و ریاضی میگم حل کنند برام تو شخصی بفرستن و من دونه دونه ببینم و رفع ایراد کنم و تشویق!

خلاصه یک ریز باید در حال فعالیت باشم . یا در حال ضبط درسم یا در حال صوت گوش کردن و تکلیف دیدن و املا تصحیح کردن .

اینقدر سرم تو گوشی و لپ تاپه بعد عید باید عینک ته استکانی بزنم!!!نیشخند

خدا رو شکر از کلاس 45 نفری 40 نفر خوب همکاری می کنند . اما دو سه نفر اصلا هیچ کاری انجام نمیدن . آنلاین میشن ولی دریغ از انجام یه تکلیف!!! به نظر شما با اینها چه کار باید کرد؟؟؟؟منتظرمتفکر

میخواستم فیلم و صوت تدریسها رو بگذارم تو وبلاگ که دیگه وقتش گذشت و برای دوستان بلااستفاده شد .افسوس

پ ن:

الان هم که خیلی ها خوابن قرآن تدریس کردم و دارم میرم سراغ ریاضی تم19 نیشخند

.

.

خیلی بعدا نوشت:

پاور نشانه های 2 که باهاشون تدریس کردم و تو گروه کلاسم گذاشتم هنوز کامل نشدن و ویرایش کلّیشون مونده . انشاءالله بعد از درست شدن تو وبلاگ میگذارم.

نکته:

کانال تدریس مجازیمون تو ایتا همچنان فعاله و فیلم و صوت تدریس ها رو توش میگذارم. 

eitaa.com/tadrisemajazi_avval


به به ! ببینید چی پیدا کردم!نیشخند

داستانهای پیامبران و امامان صوتی

بله!برنامه

داستانهای پیامبران و امامان!

یه برنامه ی خووووووووب برای بچه ها و بزرگترها!

این برنامه رو گذاشتم تو گروه کلاسم تا اولیا دانلود و نصب کنند و با بچه ها استفاده کنند .

برای درس قرآنشون که آشنایی با پیامبران اولوالعزم هست هر روز میگم قصه ی یکی از این پیامبرا رو بخونند و خلاصه اش رو برای بزرگتراشون بگن . البته خودم هم بعدش یه خلاصه ای از قصه رو براشون میگم که اگه کسی نتونسته نرم افزار رو داشته باشه دستش خالی نمونه!

یه چرخی که تو نرم افزار زدم دیدم چقدر ساده و روانه و هم میتونه مورد پسند بچه ها باشه هم مفید برای ما بزرگترها.نیشخند

قصه هایی از زندگی 20 پیامبر و امامان . صوتی و متنی . و جالب اینکه بخش جوانان و بزرگسالان هم داره که با بخش کودکان متفاوته! اطلاعاتی مختصر و مفید

خیلی از شاگردا و مادرای شاگردای من ازش راضی بودن . یکیشون گفت که الان راحت شده و هر شب یکی از قصه هاش رو برای بچه هاش می خونه!

مادر یکی دیگه از بچه ها، فایل رو برای شوهرش فرستاده به عنوان هدیه! نیشخندمی گفت شوهرش دنبال همچین نرم افزاری می گشته! (ناگفته نمونه خودم 4-5 تا از برنامه های مشابه رو دانلود کردم و این رو انتخاب کردم برای توصیه به شاگردام ! در ضمن نرم افزار در بروزرسانی های بعدی کاملتر هم میشه انشاءالله)

از محاسن این نرم افزار نقاشی های قشنگش تو بخش کودک و نوجوان هست و اینکه استفاده ازش نیازی به اینترنت نداره و رایگان هم هست!بغل

خدا قوتشون بده! دانلود کردین براشون صلوات بفرستید !

داستانهای پیامبران و امامان صوتیداستانهای پیامبران و امامان صوتیداستانهای پیامبران و امامان صوتی

داستانهای پیامبران و امامان صوتیداستانهای پیامبران و امامان صوتی

خلاصه! دانلود کنید و استفاده کنید و به دیگران هم توصیه اش کنید . ضرر نمی کنید !


سلااااام 

به وبلاگ سپیدمشق خوش اومدین

از اونجایی که تو اینستا نمیشه پی دی اف پیکها رو بذارم اینجا در خدمتتون هستم

تو اینستا هم با همین اسم @3pidmashgh می تونید ما رو پیدا کنید

محتویات هر دو پیک یکی هستند . فقط طرح جلدشون پسرونه دخترونه شده

پیک نوروز 1401 دخترانه

پیک نوروزی 1401 سپیدمشق

برای دانلود روی تصویر کلیک کنید


هر دانلود 5 صلوات

صلواتها به نیت سلامتی آقاجانمون

نذر نگاهش



پیک نوروز 1401 پسرانه

پیک نوروزی 1401 سپیدمشق

برای دانلود روی تصویر کلیک کنید


هر دانلود 5 صلوات

صلواتها به نیت سلامتی آقاجانمون

نذر نگاهش




اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً

خدایا ! آخر و عاقبت کارهای ما را ختم به خیر کن





سلاااام

توجه   توجه   توجه

خب به سلامتی کار پاورپوینتها تمووووم شد.

دوستان زیادی خواستن فایل قابل ویرایش این پاورها رو خریداری کنند.

۱-بسته ی اول:  ۲۶ فایل کامل ۲۵ تم ریاضی و فایل دو رقمی ها

۲-بسته ی دوم:  52 فایل کامل تدریس فارسی و کتاب نگارش فارسی (نگاره ها و نشانه های ۱و۲ و روانخوانی ۱و۲) 

 

خرید رو از  پیج ۳pidmashgh  و واتساپ ۰۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹ پیگیر باشید

تو پیج و کانال سپیدمشق تو اینستا و ایتا منتظرتون هستم

شماره واتساپ و ایتا رو اشتباه نوشته بودم‍♀️

۰۹۲۱۶۹۹۵۸۶۹

واتساپ و ایتا 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها